ابتدا فکر میکردم که شاید
یک اتفاق ساده باشد
تا اینکه بعد از او
هیچ اتفاق دیگری در من رخ نداد1399/4/15
...
دقایقی میشد که با غم بزرگی روی صندلی کنار تخت نشسته و به چهرهی لاغر و غرق در خواب برادرش نگاه میکرد. نگاه تلخش، سمت مانیتور کنار تخت کشیده شد که وضعیت چندین و چندسالهی برادرش رو نشون میداد!
خطوط به سادگی بالا و پایین میشدن و مردمک چشمهای مرد، به آرومی دنبالشون میکرد.._پس کِی قراره بیدار شی و هیونگتو خوشحال کنی؟
دوباره به چهرهی برادرش چشم دوخت. بدون اینکه برای چکیدن اشک لجبازش مقاومتی بکنه زیر لب زمزمه کرد:
_بدون تو خیلی سخت میگذره سهونا. خیلی دلم برات تنگ شده. دوست دارم دوباره مثل گذشته با چشمهات بهم امید بدی. لطفا چشمات رو باز کن. بدون تو از پسش برنمیام!خودش هم نمیدونست کِی قراره که از گفتن این حرفهای تکراری دست برداره..
دست برادرش رو بین دو دستش گرفت:
_ تولدت نزدیکه سهون...کبودی حاصل از سِرُم رو بوسید و لبهاش رو داخل دهنش جمع کرد تا هقهق نکنه:
_پونزدهمین تولدت. در حالی که خوابی!
با انگشتهای بیحرکت سهون بازی کرد و ادامه داد:
_پونزدهمین تولدت که قراره بدون خودت جشن بگیرم!لبخند زد:
_میدونی همهی کادوهاتو تا الان نگه داشتم. چرا بیدار نمیشی تا یه نگاهی بهشون بندازی؟
بکهیون تسلیم شدن رو بلد نبود..
انگار که برادرش تکتک حرفهاش رو میشنید..
میفهمید..
اما فقط نمیتونست جواب بده!
_دیگه واقعا نمیدونم یه آدم بیست و چهار ساله ممکنه به چی احتیاج داشته باشه که همونو برات بخرم.کمی فکر کرد و لبخند درخشانی زد. لبخندی که اگر کسی به عمق چشمهاش نگاه میکرد، متوجه دردی که در لابهلای مردمکهاش مخفی کرده بود، میشد!
_فکر کنم تلفن بگیرم بهتر باشه. اینجوری وقتی بیدار شدی میتونی باهاش کلی کارای خفن بکنی. نگران نباش، هیونگت یادت میده.نگاهش به سمت چهرهی رنگ پریدهی سهون چرخید:
_وقتی بیدار شدی، میتونیم دوتایی دور تا دور دنیا سفر کنیم و کلی ویدئو ضبط کنیم، فکر کنم خیلی قشنگ بشه!دوباره لبخند و دوباره پَس زدن احساسی که میگفت، داری با خودتون چیکار میکنی!
_یادمه همیشه عاشق بازی بودی. نظرت راجعبه کنسول بازی چیه؟ دوست داری نه؟ سهونا اگر بدونی چه بازیهای باحالی اومده بدون اینکه من بگم بیدار میشی...قطره اشک مزاحم که دوباره روی گونهها چکید..
و دستی که سریعا پاکش کرد تا مبادا برادر غرقِ خواب رو نارحت کنه:
_آیـــش. چشمهام به لنز حساسیت داره. فکر کنم دیگه نباید لنز بذارم..
YOU ARE READING
MY LITTLE MAN
Fanfiction"مـرد کوچـک من" سهـون، پسری که با قدرت خاصی از کمای پونزده سالهاش بیـدار میشه و معشوقـی رو که در بُعـد قبلیِ زندگیـش به طرز دردناکی از دست داده، ملاقات میکنه. فکر میکنید سهـون میتونه از معشوقش در این بُعـد از زمان محافظت کنه یا باید این بُعـد ر...