~2️⃣6️⃣~

1K 293 261
                                    

-بیست و ششم-

-MY LITTLE MAN-

_ عوضی تو با چه رویی اومـــــــدی این‌جا؟
نگاه متعجب همه روی جونگین نشست و درست ثانیه‌ای بعد جهش یهوییش باعث شد از بین حصار دست‌های سهونی که متعجب برادرش رو نگاه می‌کرد خارج بشه و قدم‌های بلندش‌ رو سمت بکهیون برداره.
_همه‌اش زیر سر توئه نه؟ کثافـــــت.

یقه‌ی بکهیونی که همچنان سرش پایین بود، اسیر دست‌هاش شد و درست زمانی که مشتش بالا رفت تا صورتش رو هدف قرار بده؛ این سهون بود که جلوی برادرش ایستاد و طوری به عقب هُلش داد که دست جونگین از یقش رها شد:
+جونگ، نکن!
ملتمس و با چشم‌هایی خسته، زمزمه کرد و مقصد چشم‌های لرزونش چهره‌ی متعجب و رنگ پریده‌ی جونگین بود!
دوباره نه..
سهون نمی‌تونست دوباره بین برادر و عشقش قرار بگیره!
لعنت به این سرنوشت کوفتی..
×اون این‌جا چه غلطی می‌کنه سهون؟ اومده مطمئن بشه چانیولو بدبخت کرده؟
هنوز اتصال نگاهش با جونگین قطع نشده بود که صدای بلند کریس تو گوش‌هاش پیچید اما توجهی نکرد و به چشم‌های معشوقش خیره موند.
و مدل نگاهش رو می‌شناخت..
ناامید به نظر می‌رسید!
ناامید از خودش؟
خواست قدمی سمتش برداره اما بکهیون طوری از پشت پلیورش رو چنگ زد که انگار تنها پناهگاه امن زندگیش رو پیدا کرده. برادرش واقعا تنها بود و این رو چهره‌ی همه‌ی کسانی که طرف جونگین ایستاده بودن ثابت می‌کرد!

+جونگین، خواهش می‌کنم!
صداش زد تا بلکه آشوب دلش با به زبان آوردن اسمش آروم بگیره اما نه..نشد..
نه می‌تونست جلو بره و بغلش کنه، نه می‌تونست جنس نگاهش رو تحمل کنه!
_خواهش می‌کنی که چی؟ هـــــان؟
این بار یقه‌ی سهون اسیر دست‌هاش شد و کوبش کلماتش صورت مرد رو نوازش کرد.
سهون اما کمرش رو گرفت تا مرد بی‌احتیاط بین دست‌هاش زمین نخورده!
خشم بهتر از سکوته..
به این فکر کرد و بیشتر از قبل جونگین رو نزدیک خودش نگه داشت:
_برادر منو بردن زندان می‌فهمی؟ به خاطر برادر لعنتی تو و باباش. ازم توقع داری چیکار کنم ها؟ بهــــم بگو!

سهون لحظه‌ای چهره‌ی عصبیش رو نظاره کرد و با لحن خسته‌ای جواب داد:
+پای مرگ پدر من وسطه جونگ. چرا فکر می‌کنی می‌ذارم برادر تو که اصلا نقشی تو مرگش نداشته سزاشو ببینه؟
_پدرِ واقعی تو...
+اوه سوبین...
نگاه کسانی که تازه باخبر شده بودن، از جمله جونگین رنگ تعجب گرفت و این بکهیون بود که با شنیدن حرف برادرش چشم‌هاش رو بیشتر از قبل روی هم می‌فشرد و بهش می‌چسبید. اون‌قدر نسبت به سهون شرمنده بود که نمی‌دونست چیکار کنه.
و راه‌حلی جز چنگ زدن به برادرش به ذهنش نمی‌رسید. انگار که از درد به درد پناه می‌آورد...

_چرا زودتر بهم نگفتی؟
یک دست سهون بالا اومد و با لمس صورت جونگینی که حالا یقه‌ی لباسش رو رها کرده بود، جواب داد:
+نمی‌دونم. شاید چون، نپرسیدی و فکر کردم می‌دونی!..
"شاید چون دو بار زندگی کردن گیجم کرده" در دل ادامه داد و لبخند کوچکی به لب آورد. دست‌های جونگین روی شونه‌هاش خشک شده و با نگاه ناخواناش به چشم‌هاش زل زده بود.

MY LITTLE MANTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang