~0️⃣7️⃣~

1.4K 394 172
                                    

-هفتم-

-MY LITTLE MAN-

نمی‌تونست نگاه خیره‌اش رو از روی چهره‌ی سهون برداره. برادر عزیزش، مثل سال‌های کودکیشون، به جای نشستن روی مبل، پایین مبل بین کتاب‌های داستانش نشسته و با لبخند به صفحه‌ی تلویزیون که بکهیون به محتویاتش اهمیتی نمی‌داد، خیره شده بود.

می‌شد از اون چهره‌ی کمی هیجان‌زده متوجه شد در تلاشه تا برگشت جونگین حواس خودش رو پرت کنه. دروغ نبود اگر بکهیون به خودش اعتراف می‌کرد حسودیش شده! به جونگینی که فقط یه غریبه بود اما تمام هوش و حواس سهون رو به خودش اختصاص داده بود حسودیش می‌شد!

حقیقتا، بکهیون حق داشت که حسادت کنه..
سهون از زمان به هوش اومدنش، فقط سه، چهار روز رو کنار بکهیون گذرونده بود که تمام اون روزها هم با بی‌قراریش سپری می‌شد.
اگر هم بی‌قراری نمی‌کرد، جونگین کنارش بود و بکهیون هیچ سهمی از برادرش نمی‌برد!
لحظه‌ای مشغول نقشه چیدن شد تا جونگین رو از سهون جدا کنه، اما دلش راضی نشد.
واقعا داشت به چی فکر می‌کنی؟!
از خودش پرسید و همراه با خنده‌ی بی‌صدایی تکیه‌اش رو از روی دیوار برداشت. سمت سهون رفت و کنارش نشست.
سهون به قدری غرق تماشای تلویزیون بود که متوجهش نشد. بکهیون اخم با‌مزه‌ای کرد و نگاهش رو به تلویزیون داد. حتی به تلویزیون هم حسودیش می‌شد!

*نظرتون چیه یکم از وقت با ارزشتون رو به هیونگتون بدین عالیجناب!؟
سهون سرش رو سمت هیونگش چرخوند و لبخند درخشانی زد. بکهیون لحظه‌ای مبهوت اون لبخند شیرین شد و پلک‌زدن هم یادش رفت. وقتی سر سهون رو روی شونه‌های خودش حس کرد، از بهت بیرون اومد و به مبل تکیه داد.
دستی بین موهای برادرش کشید و باز هم تو فکر فرو رفت. فکر به این‌که از کِی حس‌هایی که سهون بهش می‌داد رو فراموش کرده بود؟!
آره...یادش رفته بود که حس لذت بخشی تو خنده‌های سهون هست. یادش رفته بود چشم‌های هلالیِ سهون معجزه می‌کنن...حتی یادش رفته بود که وجود سهون خودش یک معجزه است!

+هیونگ برام کتاب می‌خونی؟!
سهون درحالی که سرش رو کمی از شونه‌های بکهیون بالا آورده بود تا چهره‌ی هیونگش رو تماشا کنه پرسید و بکهیون رو از دنیای تفکراتش خارج کرد:
*البته که می‌خونم. کدومشون؟!
+اوم، اون!
بکهیون رد انگشت اشاره‌ی سهون رو گرفت. با دیدن جلد کتاب قدیمی لبخند تلخی زد و بدون فاصله گرفتن از سهون با پاش کتاب رو به خودش نزدیک کرد. وقتی کتاب به اندازه‌ی کافی نزدیکش شد اون رو با یک دستش چنگ زد و روی پاش گذاشت.
*موش کوچولو!

اسم کتاب رو زمزمه کرد و دستی روی جلد کهنه‌اش کشید. آخرین باری که لای اون کتاب رو باز کرد، پونزده سال پیش بود...شب قبل از اون اتفاق تلخ...
سری تکون داد تا از اون افکار زننده و قدیمی خارج بشه. حقیقتا بکهیون هیچ وقت نمی‌تونست به هیچ چیز فکر نکنه و حس زندگی در لحظه رو تجربه کنه. شاید اگر روزی فراموشی می‌گرفت زندگیش زیباتر می‌شد!
+هیونگ، تو دیگه دوستم نداری؟! من کار اشتباهی کردم؟!
سوال پر گلایه‌ برادرش باعث شد دست چپش روی شونه‌های سهون بشینه و از فاصله‌ی نزدیکی به چشم‌هاش خیره بشه.
*تو همه‌ی زندگی منی سهون. مگه می‌شه دوست نداشته باشم؟!

MY LITTLE MANWhere stories live. Discover now