-سی و سوم-
-MY LITTLE MAN-
فکرِ به اینکه از کجا باید شروع کنه و چانیول رو در جریان بذاره؛ از لحظهی ورود به اتاقِ ویآیپی هتلی که جونگین و چان درِش اقامت داشتن؛ درگیرش کرده بود.
درست بعد از صحبتهای طولانی و تقریبا یک روزه با ییشینگ، سوار ماشین شده و خودش رو به چان رسونده بود چراکه از قیامتی که جونگ بهپا کرده بود، خبر داشت!دقیقا دوازده ساعتِ پیش، یونا با صدایی که به خاطر گریه لرزون و بیحال شده بود باهاش تماس گرفت و از اتفاقات تلخ مطلعش کرد!
هیچگونه تصوری از جونگینی که تیکه شیشهای برداره و روی شاهرگ گردنش بذاره نداشت..
جونگینی که به خانوادهاش دستور بده سهون رو زنده کنن، جونگینی که بین گریههاش خشمگین فریاد بزنه و بگه دروغه یا حتی به پدر و مادرش بیاحترامی کنه!
ذهن پوچش هیچ پردازشی از این اتفاقات نداشت!
نه تنها وضعیت جونگین..
بلکه تصور گریه و التماس کردن چانیولی که از برادرش میخواست بلایی سر خودش نیاره هم سخت بود!
اگر پدرشون کاملا نامحسوس پشت سر جونگ نمیرفت، اگر دستی که شیشه رو باهاش نگهداشته بود چنگ نمیزد، اگر ثانیه بعد چانیول برادرش رو بغل نمیکرد، جونگین زنده میموند یا نه؟برگردوندن جونگ به خونهای که از خاطرات سهون پر شده بود، اصلا ایدهی خوبی نبود!
شاید برای همین چان بعد از اون اتفاق دیگه درنگ نکرد. برادرش رو مستقیم به هتل آورد و به خواست همین برادر، از پدر، مادر و خواهرش خواست که تنهاشون بذارن!
دو چشم داشت، چندین چشم دیگه هم قرض گرفت و بدون کوچکترین استراحتی هر جسم تیز و تندی رو از جونگ دور کرد.
اجازه داد گریه کنه!
اجازه داد باز هم به باور زنده بودن سهون ادامه بده!
همراه باهاش گریه کرد و در آخر خوابوندش..و حالا کریس که معلوم نبود برای چی به هتل اومده، بیرون اتاق منتظرش نشسته و چان به قدری نگرانه که حتی نمیخواد برای ثانیهای اتاق رو ترک و برادر غرق خوابش رو تنها بذاره!
_"چان، حتی یک دقیقه هم تنهاش نذار. خواهش میکنم تنهاش نذار!"
و درست پایین تخت، مردی رو زانوهاش نشسته بود که دقیقا مثل چان، با چهرهی غمگینی صورت رنگ پریدهای رو نگاه میکرد که حتی در خواب هم قطره اشک از گوشهی چشم چپش سقوط میکرد و بین بافتها ظریف ساتن بالشت زیر سرش پخش میشد!اما چان خیلی وقت بود که کریس رو منتظر گذاشته بود. پس با این فکر که هیچ جسم تیزی باقی نمونده، لحاف رو روی جونگ تنظیم کرد و از روی تخت بلند شد.
_"نه. نرو. اون خواب نیست. نرو!"
سعی و تلاشش برای چنگ زدن شونهی چان، بیفایده بود. مدام صدا زدن اسمش از اون بیفایدهتر!
در اتاق که پشت سر چان بسته شد، آینده باز هم از جلوی چشمهای سهون رد شد!
برگشت..
سرجای قبلیش نشست و با التماس به جونگ خیره شد.
_"معذرت میخوام. شیرینم، من واقعا معذرت میخوام!"
KAMU SEDANG MEMBACA
MY LITTLE MAN
Fiksi Penggemar"مـرد کوچـک من" سهـون، پسری که با قدرت خاصی از کمای پونزده سالهاش بیـدار میشه و معشوقـی رو که در بُعـد قبلیِ زندگیـش به طرز دردناکی از دست داده، ملاقات میکنه. فکر میکنید سهـون میتونه از معشوقش در این بُعـد از زمان محافظت کنه یا باید این بُعـد ر...