Part 6

6.2K 664 16
                                    


تهیونگ بعد گفتن حرفش لبخندی تحقیر آمیز زد.
جونگوک حتی به اون لبخند هم حساسیت داشت و نمیتونست نگاهش رو از چهره‌ی اون پسر برداره.
- خب؟ خودت چی فکر میکنی...؟
تهیونگ دستش رو محکم تر رویه شونه‌ی پسر نگه داشت.
صورتش رو مقابلِ جونگوک قرار داد و به چشم‌هاش نگاهی انداخت.
- هوم؟
جونگوک کمی تهیونگ رو به عقب هدایت کرد و با اخم نگاهش کرد.
- تهیونگ!
پسر بزرگ تر چند قدم عقب رفت و رویه دیواری که مقابلِ جونگوک بود، تکیه زد.
- هوم؟
جونگوک دستش رو رویه دیوار گذاشت و سرش رو پایین انداخت
- بهتره تمومش کنی...
و تکیه اش رو از روی دیوار برداشت.
تهیونگ تک خندی زد.
- خیلی بچه ای...
جونگوک به تهیونگ کج نگاه کرد و ملایم جوابش رو داد.
- حتی کاملا نمیشناسیم که این حرف رو میزنی...
بعد حرفی که زد به سمته تهیونگ حرکت کرد.
اینبار اون بود که شونه اش رو گرفت.
به دیوار تکیه اش داد و سرش رو روبه روی پسر رو به روش کج کرد.
- هوم؟
و فاصله اشون رو کم کرد و لب‌هاشون رو روی هم قرار داد.
این کار باعث شد هردو متعجب بشن و کوک کمی ناجور اون پسر رو ببوسه.
تهیونگ برخلاف انتظارِ جانگوک بوسه‌رو جواب میداد، و اینبار تهیونگ بود که رونده بوسه رو به دست گرفته بود.
تهیونگ دستش رو دوره گردنه جونگوک انداخت و جونگوک دستش رو زیره بوتِ پسر بزرگتر.
بوتش رو کمی فشرد که پسر بزرگتر کمی شوکه شد.
و تازه متوجه موقعیت شد.
خواست عقب بکشه که کوک زودتر از اون عقب کشید‌.
- پس خودت هم دوست داری...
تهیونگ لب‌هاش رو باز کرد که مخالفت کنه که جونگوک لبخندی زد.
- امیدوارم امشب بتونی قبولم کنی!
.
.
.
فلش بک'

تهیونگ با پسر بزرگتر توی انباره بالا پشت بومِ مدرسه درحال بوسه بود.
اونقدر توی حال خودشون بودن که متوجه این نشده بودن که درِ خروجیِ انباری باز بوده و اون پسر، جونگوک، تمامه اون صحنه‌هارو میدیده و اینبار برخلافه چیزی که باهاش برخورد میکرد، با اون پسر همراهی میکرده.
جونگوک عصبی شده بود و فکش قفل کرده بود.
اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود و نمیتونست حرفی بزنه.
چیزی که اون میخواست به رابطه‌ی عاطفیِ دوطرفه بود.
غیر از این بود؟
اون حالا از تهیونگ خوشش میومد پس چرا اون پسر...
داشت یه پسر دیگرو میبوسید؟
جونگوک عقب گرد کرد و از اون انبارِ لعنتی دور شد.
ولی توی ذهنش چیزای بدی میگذشت.
.
.
.
پسر بزرگتر نگاهی به تهیونگ انداخت.
- خب؟
تهیونگ سرش رو پایین انداخت.
- باشه امروز میام...
بکهیون یه دونه به شونه‌ی پسر کوچک تر زد.
- آفرین
و در حالی که کراواته یونیفرمش رو درست میکرد، یه دونه به شونه‌ی پسر کوچک تر زد.
- پس شایعات رو ریشه کَن کن...
از انبار خارج شد.
پسر کوچک تر عصبی شده بود، تقصیر اون نبود که زندگیش روی یه نخِ نازک در حاله تکون خوردنه.
اونقدر نازک که کم کم درحاله پاره شدنه و اگه کسی اون رو نگیره...ممکنه از هم بپاشه.
.
.
.
تمام اون مدت جونگوک اونجا بود.
حدوده نیم ساعت؟! یا کمتر؟
اون ایستاده بود و بدونه اینکه فکر کنه کارش درسته یا غلط، مکالمه‌ی اون زوج رو گوش میداد.
مکالمه‌هاشون اول از عشق و چیزهایی بود که اون خبر نداشت.
ولی کم کم به بوسه و درگیری کشیده شد.
و با موافقتِ تهیونگ خاتمه پیدا کرد.
اون هیچوقت از دوست پسره تهیونگ خوشش نمیومد.
چون اون پسر، با اینکه همکلاسیه تهیونگ بود.
و تقریبا دوسته راهنمایی و دبستانش، هیچوقت نتونسته بود بپذیره که چرا تهیونگ با اون قرار میزاره.
پس فقط ایستاد، و وقتی بکهیون که خواست از اونجا بره، یه گوشه‌ای قایم شد.
وقتی که اون پسره سال بالایی از اونجا دور شد.
جونگوک وارده انبار شد...

CWKF | Kookv ver☁️Où les histoires vivent. Découvrez maintenant