shot 4 ; he wants it

11.4K 1.8K 620
                                    

سرم رو به شونه‌‌ی اون تکیه دادم، مخالفتی نکرد و من با نیشخند چشم هام رو بستم که هواپیما تکون خفیفی خورد. ریکشن خاصی نشون ندادم ولی با باز کردن چشم هام تونستم دست تهیونگ رو مقابلم ببینم که داره به رون پاش چنگ میزنه.

عقب رفتم و نیم نگاهی به صورتش انداختم. اون میترسه؟ با مکثی سر پوزیشن قبلیم برگشتم و دستم رو روی دستش گذاشتم تا دیگه به رونش چنگ نزنه.

با قرار گرفتن دستم روی دستش تکون خفیفی خورد ولی دستش رو از زیر دستم بیرون نکشید. خوشحال سرم رو به گردنش فشردم، از اینکه مقاومتش کمتر شده بود خوشم میومد.

"لوس‌..."
زمزمه کرد و من بدون اینکه جوابش رو بدم سر جام موندم.

"میتونی حتی فحش بدی، من از اینجا تکون نمیخورم."
صریح گفتم، نمیتونستم ساکت بمونم! جوابم رو نداد و سرش رو چرخوند و به راهرو‌ی هواپیما نیم نگاهی انداخت.

"میخوای بخوابی جئون؟"
با شنیدن کلمه‌ی جئون جوری که بهم فحش داده باشه چشم هام رورد کردم و عقب رفتم.

"چیه؟"
با تعجب پرسید. انگشت فاکم رو براش بالا بردم و دوباره به شونه‌ش تکیه دادم.

"بهم نگو جئون، ددی!"
برای درآوردن حرصش گفتم و اون نفس عمیقی کشید.

"فکر کنم باید عادت بکنم."
زمزمه کرد و من نیشخندی زدم.

--------

توی ماشین سواری سیاه رنگم منتظر موندم و اجازه ندادم بادیگارد ها در رو ببندن.

"جناب جئون اکثر مهمون ها رفتن، شما نمیخواین برین؟"
لیدر با خستگی گفت و من نوچی گفتم.

"کیم کجاست؟"
پرسیدم و لیدر نیم نگاهی بهم انداخت.

"رفته چمدون هاتون رو تحویل بگیره."
آهانی گفتم و به عقب تکیه دادم.

"شما سوار ماشینتون بشین، من خودم رانندگی میکنم."
کوتاه دستور دادم و لیدر با بالا انداختن شونه‌ش به سمت ماشین بزرگی رفت و همراه چهار بادیگارد دیگه سوارش شدن. از توی آینه خودم رو چک کردم. موهام رو کمی بهم ریختم و نفس عمیقی کشیدم.

"این از چمدون هات. چه خبره؟"
تهیونگ همزمان که چهار تا چمدون من رو میکشید پرسید و اون ها رو روی صندلی های پشتی قرار داد. بهش نگاه کردم و تونستم کیف مشکیش رو ببینم.

"فقط همون رو آوردی؟"
کنجکاو پرسیدم و اون آره‌ای گفت.

"سوار شو."
در رو براش باز کردم.

"من همراه بادیگارد ها میرم."
چشم هاش رو چرخوند و خواست در رو ببنده که من چشم هام رو با معصومیت تمام بهش دوختم. با دیدن نگاهم مکثی کرد، اون نمیدونه میخوام چیکار کنم درسته؟

"اگه بیبیت رو بدزدن چی؟"
لبم رو جلو فرستادم و اون با چشم غره‌ای بهم زل زد.

"واقعا روی اعصابی!"
با حرص گفت و در ماشین رو باز کرد و سوار شد. با لبخندی ماشین رو با سرعت بالایی به حرکت درآوردم.

7 rings || VKookWhere stories live. Discover now