اون روز بارون میومد، تمام بدنم از قطره های بارون خیس شده بود.
سردم بود و گریه میکردم، ولی به خاطر خیس بودنم و شدت بارون، هیچکس متوجه اشک هام نبود.
دوست های عزیزم رو میدیدم که هر کدومشون از ترس بارون، جایی پناه گرفتن و هیچکدومشون حاضر نیستن کمکم کنن.
گوشام خیس شده بودن و بدنم از سرما میلرزید؛ پاهام یخ کرده بودن و قدرت حرکت کردن نداشتن.
خیلی گریه کردم، معلومه که هیچکس یه گربه رو که مثل توپ میمونه و موهاش به خاطر گل و بارون، قهوه ای شدن رو نمیخواد!
گوش هام روروی سرم خم کردمو پنجول هام رو روی اونا گذاشتم، تا از خیس شدن بیشترشون جلوگیری کنم.
مشغول کارم بودم و روی خیس نشدن گوش هام تمرکز کرده بودم، که دوتا کفش مشکی، با چند قدم فاصله از خودم دیدم.
سرم رو بالا آوردم و مرد غریبه ای رو دیدم، که روبه روی من نشسته و با لبخند بهم نگاه میکنه.
چند لحظه به چشم های قهوه ایش نگاه کردم و اون هم به من نگاه میکرد، تا اینکه، عطسه ای به خاطر مدت زیادی که توی سرما و خیابون بودم کردم.
صدای خنده ی آرومش باعث شد گوش هام رو تکون بدم و اون، یه قدم دیگه به من نزدیک شد.
_کیوت کوچولو~
با لحن آهنگینی گفت و دستش رو به سمت گوش هام برد. اولش یکم ترسیدم و با جمع کردن گوش هام و پایین بردن سرم، ازش فاصله گ رفتم، اما وقتی لبخندش رو دیدم، با تردید، اینبار من جلو رفتم و اجازه دادم، انگشت هاش، سرم رو نوازش کنن.
حس خوبی به اون غریبه داشتم! آخه اون هم مثل من زیر بارون خیسِ خیس شده بود!
غریبه یه نگاه به دور و ور انداخت و بدن یخ زده ی من رو بلند کرد و زیر سایه بون یکی از مغازه های همون اطراف گذاشت.
ولی من هنوز سردم بود! یعنی اون غریبه نمیدید که چطوری میلرزم؟ یعنی اونم مثل بقیه بود؟ مثل مامان و بابا که فکر میکردن چون دندون و پنجول دارم، دیگه بزرگ شدم و باید تنها باشم؟
با بلند شدنش ترسیدم، اگه این غریبه هم تنهام بزاره چی؟ باز هم باید زیر بارون تنها بمونم؟؟ غریبه به آسمون که انگار قصد تموم کردن نداشت نگاه کرد و بعد بدون توجه به من، چرخید و چند قدم فاصله گرفت.
دوست نداشتم غریبه ی مهربونی که برام سایه بون پیدا کرده، ترکم کنه! میو میو ای کردم، که سر غریبه به سمتم برگشت، این یه تایید بود؟ یعنی اون غریبه هم مثل من تنها بود؟
نمیدونستم! من هیچی از اون غریبه نمیدونستم! در حالت عادی باید وقتی نزدیکم شد، گازش میگرفتم و دستش رو پنجول میکشیدم؛ ولی من به غریبه ای که مثل من زیر بارون مونده بود اعتماد داشت...
YOU ARE READING
safe place|oneshot
Fanfictionیه پیشی که تنهایی زیر بارون مونده... یه هیونگ مهربون که از پیشی مراقبت میکنه...:)