ت: هیچ فکری ندارم چطوری پدرمو راضی کنم لعنت ... فکر نکنم به این راحتی باشه هر بار خیلی واضح بهش میگم ازم دور بمونه و اینبار خودم پاشم برم بگم کمکم کن؟ سمت اشپزخونه میرم و از یخچال یه بطری درمیارم و سر میکشم همیشه وقتی ذهنم مشغوله اب میخورم بیخیال برنامه ریزی میشم و تصمیم میگیرم ایندفعه رو بدون برنامه پیش برم از خونه میزنم بیرون و سمت خونه پدریم میرم
به قصر رو به روم پوزخند میزنم و پیاده میشم سوییچو میدم تا ماشینمو برام پارک کنن با اینکه از این عمارت متنفرم ولی فکر کنم امروز محبورم بعد مدتها واردش بشم
با یه نفس عمیق وارد میشم چشمم به خدمتکارای متعجب میخوره ولی بدون توجه به سمت داخل عمارت میرم
کاملا معلومه همه از اومدنم تعجب کردن به هر حال دفعه قبلی که منو دیدن رو هیچکس یادش نیست.
سمت اتاق کار پدرم میرم و اروم در میزنم و با صدای تایید پدرم وارد میشم
سعی میکنم طوری رفتار کنم که راحت تر کارمون تموم بشه پس اروم سمت ست مبل های سلطنتی گوشه اتاق میرم و روش میشینم وقتی بی اهمیت به من به کارش ادامه میده پوزخندی میزنم و به تم سلطنتی اتاقش نگاه میکنم خیلی تغییر کرده البته از اون مرد عشق تجملات بعید نیست با پول هایی که از کثیف ترین راه های ممکن به دست میاره چنین کارایی کنه
بعد از چند دقیقه که تظاهر به خونسردیش تموم میشه نگاهشو به من میده . میدونم متعجبه و شاید یکم خوشحال؟ بالاخره اون هنوزم امید داره پسرش بهش برگرده تا گناه خراب کردن زندگی مردمو تنهایی به دوش نکشه+میبینم پسرم بعد مدتها اومده دیدن پدرش
سعی میکنم در برابر لحن به ظاهر صمیمیش عصبی نشم
_ فکر کنم بدونی برای پرسیدن حالت نیومدم. فقط چون بهت نیاز دارم اینجا. همونطور که تو فقط وقتی بهم نیاز داشتی یادت میومد وجود دارم.نگاه خیره اش ازارم میده. تو نگاهش میتونم تحقیر و تمسخر رو ببینم. دلم میخواد فقط از اینجا فرار کنم و دیگه هیچوقت بهش برنگردم. نگاهم به زمین کشیده میشه. همینجا منو ذره ذره از خودش متنفر کرد.
+ فکر میکردم بالاخره سر عقل اومده باشی ولی انگار هنوزم تو استودیو خودتو خفه میکنی در حالیکه میتونی بیای کنار من و خیلی راحت پول پارو کنی.دیگه تحمل کردن صداش داره سخت میشه. هنوزم همونطور حرف میزنه. تیکه کلاماش هنوزم همونن. از لای دندونای چفت شده ام میگم.
_ حالم از پولای کثیفت بهم میخوره.
اخماش میرن توهم. اگه این ادم به چیزی انقدر اهمیت بده که نقطه ضعفش بشه قطعا اون ثروته.
+خودتم با همین پولا بزرگ شدی. من تو رو توی رفاه تمام بزرگ نکردم اینطوری جلوم گستاخی کنی. اونموقع که بخاطر همین پولای به اصطلاح کثیف داشتی حال میکردی رو یادت رفته انگار.حالا که میبینم حرف زدن باهاش از چیزی که تصور میکردم هم سخت تره.
_ منو توی رفاه بزرگ کردی؟ اصلا تو میدونی من چجوری بزرگ شدم؟ اگه میدونستم اون همه پولت از کجا اب میخوره فکر میکنی بازم تو این خونه لعنت شده میموندم؟ ولی من الان برای این بحثای قدیمی اینجا نیستم. راه من و تو خیلی وقتی جدا شده اقای چویی. سعی نکن مجبورم کنی جانشینت بشم. یادمه از حاشیه خوشت نمیومد نه؟
YOU ARE READING
Pantano
General Fictionزندگیه همه ما پر از باتلاقه... مال یکی خانوادش.... یکی عشقش... یکی کارشه... این داستان باتلاق زندگیه ماست...