چندوقتی بود که از مادرش مستقل شده بود
توی یک گلدونِ سفالی که رنگ و لعابِ خاصی نداشت
اما براش از تمامِ گلدونهای دنیا زیباتر بود
گلفروش اونو ردیفِ جلوی گلفروشی گذاشته بود
برگهاش سبز و درخشان
و غنچهی نیمهشکفتهای روی بلندترین شاخهش در انتظارِ شِکُفتن بود
اما مشتریها به دلش نمینشستن
دلش میخواست زیباییشو به کَسی بده که میخواد همنشنیش باشه
گلفروش هربار از کنارش رد میشد زیر لب غر میزد
و میگفت: چرا این غنچه نمیشکفه؟
بالاخره یه روز یه مشتری وارد گلفروشی شد
لبخندِ گرمی به لبهاش بود
و به نظر مهربون میومد
گُل با خودش گفت این همونه که دلم میخواد زیباترین غنچهها و گُلهامو بهش هدیه کنم
به دور از چشمهای گلفروش و مشتری غلافِ سبزی که به دورِ گلبرگهاش نگه داشته بودو رها کرد
گلبرگهای معطر و لطیفش کنارِ هم گُلِ زیبایی شدن
مشتری سری برگردوند
چشماش به بوتهی گُل سُرخ افتاد
-اینو میخوام
-این کِی اومد اینجا؟ ااا این که همون بوتهی گُل سُرخه! کِی شِکُفته شد که من نفهمیدم؟!
-لطفاً دورشو بپیچید، میبرمش
گُل با خودش حرفهای مشتری رو تکرار کرد:
لطفاً دورشو بپیچید، میبرمش
با خودش فکر کرد: میدونستم این همونه
وقتی در آغوشِ مَرد خیابونا رو طی میکرد برای خودش یه گُلدونِ جدید، یه زندگی زیبا تصور میکرد
به خونه که رسیدن
متوجه شد مَرد در یک آپارتمان کوچیک زندگی میکنه
جلوی آپارتمان باغچهی کوچیکی رو دید که خالی بود
با خودش گفت وقتی بزرگ شدم منو اینجا میکاره
و من تمامِ این باغچه رو با گُل و عطر پُر میکنم
وقتی داخلِ آپارتمان شدن
داشت حدس میزد قراره کدوم گوشهی اونجا خونهش بشه که مَرد پارچهای چروکیده و کثیفی رو از جلوی پنجره برداشت
و گلدونو جای اون گذاشت
گُل با خودش گفت چه خوب از اینجا آسمون، پرندهها، زندگی معلومه و این مَرد منو دوست خواهد داشت
مَرد لیوانی رو تا نیمه پُر کرد و پای گُل ریخت و گفت چقدر تو زیبایی
گُل از خوشحالی در پوستِ خودش نمیگنجید
روزها میگذشت
مَرد گاهی که بیکار بود و حوصله داشت کنار پنجره مینشست و نگاهی به گلدون میکرد و چند کلمهای راجع به زیباییش میگفت اما حواسش به تَرَکِ بزرگی که روی گلدون افتاده بود، نبود
ریشههای گُل گاهی درد میگرفت مخصوصاً وقتی توی هوای سرد پنجره باز میشد
چندباری هم لبههای پنجره روی برگها و گلبرگهاش زخم انداخته بود اما مَرد حواسش نبود
گُل به خودش دلگرمی میداد که عوضش دوستم داره
ببین چه لبخندِ مهربونی داره
اما کلمات کافی نبود، گُل توجه میخواست
همون چیزی که بهش داده نمیشد
مَرد اگر یادش بود و حوصله داشت
بهش آب میداد
برای همین گاهی روزهای زیادی باید تشنگی رو تحمل میکرد
چندوقتی میشد که متوجه شده بود که حالش مثلِ قبل خوب نیست
ساقههاش درد میکرد و برگاش کوچیکتر از حدِ طبیعی و چندتا از غنچههاش بیاونکه بشکفن از شاخه افتاده بودن با این حال به لبخندِ مَرد که نگاه میکرد با خودش میگفت بالاخره گلدونمو عوض میکنه، بالاخره یادِ من میفته و بهم آب میده
اما مَرد فقط لبخندِ زیبایی داشت
گُل براش در حدِ یه بوته بود و حالا حتی زیباییش هم به چشماش نمیومد
اونقدر به گُل نرسید تا بالاخره ترک گلدون با کمکِ بادِ سَردی که از پنجرهی نیمهباز به درون راه پیدا کرده بود از هم جدا و گلدون دو تکه شد
مَرد بیرون بود و تا برگشتنش زمانِ زیادی مونده بود
هوای سرد ریشههای عریانِ گُل رو تازیانه میزد
گُل با خودش فکر کرد میاد و نجاتم میده
اما یکی دوساعتی که گذشت در حالی که خوابش گرفته بود رفتارِ مَرد رو توی این مدت مرور کرد
یکی از گلبرگهاش روی زمین افتاد
بالاخره واقعیت رو فهمیده بود
گُل
زیبایی، احساس و قلبشو به کَسی داده بود که دوستش نداشت
به کسی که بود و نبودِ گُل براش مهم نبود
گلبرگِ دیگهای از تنش به زمین افتاد
با خودش زمزمه کرد: من زیباترین احساسمو برای کَسی به باد دادم که احساس نداشت
وقتی این جمله رو گفت
به یکباره تمامِ گلبرگهاش روی زمین افتاد
گُل دق کرده بود
چندساعت بعد مَرد برگشت
حتی متوجه نبودِ گلدون پشتِ پنجره نشده بود تا اینکه تکهای از گلدون رفت زیرِ پاش
زیرِ لب فحشی داد
جارو و خاکانداز رو برداشت و بدون ذرهای احساس گُل و گلبرگها و گلدون رو جارو زد و ریخت توی یه کیسهی زباله
حتی به خودش زحمت نداد نگاهی به گُل بندازه که شاید هنوز رمقی داشته باشه
به ساعت نگاهی کرد ۱۰ دقیقه به ۹ بود
باقی زبالهها رو هم توی کیسه ریخت و از خونه بیرون زد
و انداختش توی سطلِ زباله
وقتی که برگشت گُلدونِ پلاستیکیِ بدرنگ و بیقوارهای رو از روی یخچال برداشت و جای گلدون پشتِ پنجره گذاشت و در حالی سرشو میخاروند رفت که برای شامش چیزی درست کنه و در همین حین وقتی از جلوی آینه رد میشد لبخندی زد و نگاهی به دندوناش کرد و زیر لب گفت دکتر عجب دندونایی برام درست کرد
دلم میخواد همهش لبخند بزنم تا همه ببیننشون!