Episode 5

177 41 18
                                    

امگا نفس نفس میزد، رنگش پریده بود تنها تونست یه جمله بگه

« هیونگ ... اون ... جف ...جفتمه »

همین که تونست کلمه آخر  رو به زبون بیاره بلافاصله روی زمین افتاد.  هردو آلفا به سمتش رفتند تا بگیرنش؛ اما قبل از اونا مینهو برادرش رو بغل گرفت و به اتاقش برد. به شدت نگرانش شده بود.

از اون لحظه ای که دید اون آلفای عجیب برادرش رو داره می‌بوسه، شوک شده بود. جوری که حتی یادش رفته بود که قرار بود جیسونگ رو ببینه و باهاش راجب موضوعی که ذهنش رو درگیر کرده بود، حرف بزنه. حوادث عجیب همیشه پشت سرهم و بی وقفه اتفاق می‌فتن و مهلت نمی‌دن تا خودت رو باهاشون وفق بدی و بهشون عادت کنی، مستقیم میان و به راحتی مغلوبت می‌کنن ضربه پشت ضربه، بدون هیچ مکثی تمام تورو خورد می‌کنه تا دیگه بلند نشی.

دنیا هیچ سازگاری با برادر کوچولوش‌ نداشت. از همه توانش داشت استفاده می‌کرد تا اونو به زمین بزنه. انقدر درگیری ذهنی داشت که متوجه ورود اون آلفای ناشناس و بعد اون چانگبین نشد.

« برو بیرون... می‌بینی حال فلیکس بد شد با دیدنت ... تو براش مضری ... از امگای من دور شو.»

هیونجین بدون توجه به حرفا و فریاد هاش کنار امگاش رو تخت نشست و به صورت زیباش خیره شد از همین الان هم می‌تونست حس کنه تا چه اندازه می‌تونه جفتش رو دوست داشته باشه. از اونجایی که فهمیده بود اگه دیر تر پیداش می‌کرد دیگه متوجه کشش بینشون نمی‌شد، می‌خواست تمام سعیش رو بکنه که امگاش پیوندشون رو قبول کنه.

قبل هر اقدامی چشمای طلایی رنگش رو به حاضرین دوخت. همین که حس کرد تاثیر خودش رو گذاشته، با لحن آلفاییش شروع به حرف زدن کرد.

« صداتون رو قطع کنید. من و امگام رو تنها بذارید. یادتون نره به خانوادتون بگید آلفای بچشون رئیس گلدن مون، یه دبل آلفاست. مطمئنا دوست ندارن با خشم گرگ دبل آلفا روبه‌رو بشن بنابراین خودتون کنار بکشید. برید.»

وقتی از رفتن خانواده امگاش مطمئن شد چشماش به حالت عادی برگشت. سرشو نزدیک گوش فلیکس برد نفس عمیقی کشید‌ رایحه‌ش رو برای آرامش گرفتن جفتش آزاد کرد. بوسه ای به لاله گوشش زد و آروم زمزمه کرد:

« امگای من بیدار شو. درسته رایحه من برات خیلی قویه اما تو یه امگای قوی هستی. باید بلند شی و باهام حرف بزنی. با آلفات»

موهاش رو نوازش می‌دادن. یکی با صدای نرمی داشت بهش دلگرمی می‌داد تا بلند شه و باهاش صحبت کنه. لای چشم هاش رو باز کرد. نگاهش به ماه طلایی رنگ رو ماسک آلفا افتاد. ماسک تمام صورتش به جز لباش و گونه سمت چپش رو پوشونده بود. آلفا لبای درشت و صورتی رنگی داشت.

به حالت نشسته دراومد. به آلفا نگاه کرد. چشماش کاملا خنثی به صورت آلفاش خیره بود. از جاش بلند شد و بدون هیچ حرف اضافه ای اتاق و بعد خونه رو ترک کرد. می‌دونست یکی دنبالش راه افتاده اما اونقدر بی اهمیت بود که حتی به رایحه‌ش هم توجه نکرد. وارد یه پارک شد. هیچ موجود عاقل و زنده‌ای توی اون ساعت هوس پیاده روی نمیکرد.

عطر بلوبری Blueberry Perfume Where stories live. Discover now