Episode 4

142 36 8
                                    

***
اولین نفر لیست یه جی بود. کسی که به عنوان نامزدش شناخته شده بود اما حتی اون هم لیاقت دیدن چهره هیونجین رو نداشت، به عبارتی هیچکسی لیاقت دیدن چهره هیونجین رو نداشت. اون همیشه نقاب به صورت داشت، نقابی که براش حکم محافظ داشت.

یکی از نقاب هاش که طرح طلایی رنگ‌ ماه روش‌ بود، صورتش رو پوشونده بود. بیرون از شیشه ماشین رو نگاه می‌کرد و ذهنش درگیر این بود که‌ قراره چه جوری جفتش رو ببینه و چطور باهاش برخورد کنه.

بعد مدتی جلوی مجموعه هتل های گلدن مون از ماشین پیاده شد. در طی این سالها که باهام به اصطلاح نامزد بودند، حتی یکبار همدیگه رو ندیده بودن. این یک جورایی اولین ملاقاتشون بود.

 پشت در ایستاد و منتظر شد تا دختر در رو باز کنه، تنها چیزی که می‌خواست این بود که به هیچ عنوان صاحب اون عطر دل انگیز یه جی نباشه.

در بالاخره باز شد و امگای مونث توی چارچوب در نمایان شد. بعد استشمام عطرش به سرعت عقب گرد کرد و بادیگاردایی که دورش بود رو هم جا گذاشت. جیسونگ بعد یه عذرخواهی زیر لب با بادیگاردا به  دنبال هیونجین راه افتاد، وقتی بهش رسید نفس عمیقی کشید.

« اون نبود، نفر بعدی کیه؟»

« قربان مطمئنید که می.خواید ببینینش اون خوب یه نیم قرن از زندگیش میگذره و بتاست.»

« جیسونگ من ازت نظر نخواستم فقط بیا امیدوار باشیم اون نباشه، تو تمام حواست رو به لیست بده.»

جیسونگ تایید کرد و به سمت دفتر مرکزی راه افتادند.

****

« من فکرامو کردم چانگبینی، می‌خوام که قبولت کنم و باهات پیوند ببندم. می‌خوام به دوریمون خاتمه بدم و تو رو آزاد بزارم تا توی بغلت حلم کنی. چون این چیزی که من می‌خوام هم هست.»

اینبار لبخند هر دو واقعی بنظر می‌رسید. براشون همه چیز بیهوده بنظر می‌رسید می.خواستند از لحظه لذت ببرن و اهمیتی به فردا ندن.‌

موهای جلوی چشم هاش رو کنار زد و صورت عروسکیش رو نوازش کرد، چشم های فلیکس با اینکارش بسته شد.

« تو یه پیشی ملوسی می‌دونستی؟»

« تو هم یه گرگ احساساتی می.دونستی؟»

هر دو خندیدن و بعد از هم فاصله گرفتن تا گارسون ظرف های غذا روی میز بچینه.

« تو از گرگ احساساتی خوشت نمیاد؟ دلت می‌خواد یه الفای خشک باشم که لبخند زدن بلد نیست و ابراز علاقه نمی‌کنه؟!»

فلیکس سریع سرشو به نشونه نه تکون داد و خندید،

« معلومه که نه، باید ممنون باشم که توی ابراز  احساسات لنگ‌ نمی‌زنی و هر چی توی دلته رو به زبون میاری چون من به هیچ وجه نمی‌تونم از توی چشات دلیل ناراحتیت، خوشحالیت، عصبانیتت و هر حس دیگه‌ای رو بفهمم.»

عطر بلوبری Blueberry Perfume Donde viven las historias. Descúbrelo ahora