با قدمای بلند خودش رو به کاناپه ی چرم سیاهی که به نظر میرسید دستاش رو برای یک آغوش گرم و راحت باز کرده، رسوند. به محض نشستن دکمه اول پیراهنش رو باز و کرواتش رو کمی شل کرد تا نفس راحتی بکشه.
_گزارش بده.
به محض تموم شدن جملش پوشه ای کاغذی روی میز مقابلش قرار گرفت. به جلو خم شد، پاکت رو برداشت و با بی دقتی سرش رو پاره کرد و برش گردوند تا محتویاتش روی همون میز خالی بشه. تصاویر پراکنده ای روی میز سقوط کردند. تصاویری از دو مرد که زیادی نزدیک به هم توی یک کافه ی کوفتی نشسته بودند و فارق از هیاهوی اطراف با هم حرف میزدند، بدون توجه به اینکه یک جفت چشم از پشت لنز دوربین درحال تماشای اونهاست.
_این موش کثیف تا چه حد پیش رفته؟
صدایی مردونه و خش دار به آرومی پاسخ داد:
_ممکنه به پروژه جدید شرکت و قرار داد همکاری با شرکت دوسان لطمه ای وارد بشه. ما به قطعات الکتریکی این شرکت احتیاج داریم.
_تیم بازرگانی اهمیت قرار داد با دوسان تا چه حد برآورد کرده؟
_علاوه بر تراشه های الکتریکی که برای ردیاب های جدیدمون قراره استفاده کنیم، ماشین آلات ساختمانی برای شعبه زیرمجموعه چین هم هست. که اگر سود خالصمون از بازار سیاه و پروژه های ساخت و ساز در هنگ کنگ رو هم درنظر بگیریم چیزی حدود چهارمیلیارد میلیارد دلار میشه که البته این صرفا برای یک ساله و قرار داد ده ساله هست قربان.
لعنتی زیر لب گفت و عکسی که توی دستش بود رو مچاله و به سمتی پرتابش کرد. به مبلش تکیه داد و سکوت ناپایداری فضا رو در بر گرفت.
_پس باید با تنبیه خودی، به غیر خودی درسی بدیم.
منشی سوک کمی تردید داشت. اما بعد از سال ها کار کردن برای خاندان لی الان، دیگه میدونست که جای هیچ تردیدی توی این میدون نیست.
_به نظر میرسه اون شخص رابطه ی نزدیکی با پسرتون مدیر لی هیون وو داره.
مرد به فکر فرو رفت:"احمق!".
_تا چه حد؟
_هنوز چیز جدی ای شکل نگرفته، قربان.
پوزخندی روی لبش شکل گرفت.
_پس اون احمق حتی نمیدونه باید چطور از کیرش استفاده کنه!
فضا با صدای خنده های بلندی پر شد.
_بهش زمان بده. بیا و کمی از این بازی بچگانه لذت ببریم.
_بله قربان. امر دیگه ای هست؟
_فعلا نه. میخوام استراحت کنم.
منشی سوک با تعظیم کوتاهی دفتر رو ترک کرد. مرد برای بار آخر نگاه کوتاهی به عکسای روی میز انداخت و روی کاناپه دراز کشید. یک دستش رو زیر سرش گذاشت و به سقف خاکستری اتاق نگاه کرد. برعکس پسر احمقش، اون میتونست از دم و دستگاه پایینش تمام استفاده رو ببره. و به لطف گند تازه ی پسر دلبندش حالا یه بهونه خوب برای دیدن جلاد محبوبش داشت. وقتش بود خودش رو برای دیدن دوبارش آماده میکرد.
اوه سهون انتظارش رو میکشید.
*****************
صدای فریاد رو میشنید. زجه ی زنها و مردایی که برای تموم شدن درد التماس میکردند و اون بین راهروهای باریک سنگی، توی تاریکی حرکت میکرد. می دویید و هر بار با شنیدن فریادی دیگه متوقف میشد. با امیدی پوچ به پیدا کردن یک پناه، فریاد کشید:"پدر!.... پدر!". اما جوابی جز زجه های دردمند نسیبش نشد. سرما به استخونش رسیده بود و نمیدونست لرزش بدنش از سرماست یا از ترسی که توی وجودش رخنه کرده بود.
توی اوج درموندگی نوری آخر راهرو به چشمش خورد. به سمت نور حرکت کرد، اما با هر قدم که بر میداشت صدا ها واضح تر میشدند و حالا، صدای خنده های بلندی هم به اون سمفونی مرگ اضافه شد. صدای آشنایی شنید:" به گناهان خود اعتراف کنید و با قبول مجازات تَن، روح خود را از درد رها کنید."
قدم هایی پر از تردید برداشت و به نور رسید، چیزی که میدید رو میشد در یک کلمه خلاصه کرد"جهنم". مردی که از شصت دو پاش آویزون شده بود و بعد از هر ضربه ی شلاق فریاد خسته ای میکشید و زنی که چهار دست و پاش بسته شده بودند و قیفی که داخل واژنش قرار داشت، به انتظار قیر داغی نشسته بود. در نهایت جسمی خونی که زیر سنگسار چند جسم متحرک که ردایی بلند به تن داشتند، بی حرکت ایستاده بود. دستی از پشت شونش رو گرفت و لبخندی با بوی تعفن مقابل چشماش نقش بست.
_ بیا اون ها رو از درد روح آزاد کنیم.
با احساس سرمایی کف دستش متوجه قرار گرفتن یک خنجر توی دستش شد. صدا دوباره پیچید:
_بیا و به پدر خستت کمک کن، سهون.
در حالی که به خنجر خیره بود دستش رو دراز کرد اما ناگهان صدای زجه ها محو شدند و آوازی صبحگاهی از بلبل های باغ جایگزین اونها شد. گرمایی وجودش رو در بر گرفت. سرش رو بالا اورد و لبخندی بی همتایی مقابل چشم هاش نقش بست.
لبخندی بین گل های شیپوری سفیدی که هر لحظه زیر گردی قرمز که از آسمون میبارید مدفون میشدند. مردی که دوست داشت و مردی که لایق عذاب بود. مرد با لبخندی که چروک های ریزی گوشه ی چشم هاش ایجاد میکرد به آرومی زمزمه کرد:
"نمی پذیرم که حقیقت
حقیقت است
پس چگونه باید بپذیرم
که رویا
رویاست ؟"
(سایگیو)
با احساس خیسی سردی که تا پایین گوشش ادامه پیدا کرده بود، به آرومی چشم هاش رو باز کرد. نوری ملایم فضا رو روشن میکرد. آه خسته ای کشید... خبری از شیپوری ها نبود و تمام چیزی که از خوابش باقی مونده بود یک اتاق سفید بود. خواست دستش رو بالا بیاره تا اون رد خیس کنار چشم هاش رو پاک کنه اما متوجه حلقه ی تنگی که مچ دست هاش رو گرفتار کرده بود شد. طولی نکشید تا خاطرات شب قبل توی ذهنش رنگ گرفتند. پوزخندی زد. پس هنوز هم زنده بود... اما زنده بودنش حاصل یک اشتباه بود؟ یا یک انتخاب؟
صدای زمزمه های آروم و نا مفهومی به گوشش رسید. گردنش رو حرکت داد تا بتونه منبع صدا رو پیدا کنه که متوجه درد شدیدی توی گردنش شد اما بی توجه بهش دوباره تلاش کرد. با دیدن جسمی مچاله شده که گوشه ی اتاق توی تاریکی نشسته بود لبخندی روی لبش شکل گرفت. از همونجا هم میشد لرزش اون جسم رو دید. "پسر بیچاره!". خسته اما مشتاق صداش زد:
_جونگین...
با نشنیدن جوابی دوباره تلاش کرد:
_انگار اینجا یه جسد زنده داری! نمیخوای کارشو تموم کنی؟
لرزش پسر متوقف شد. کمی توی جاش تکون خورد و سرش رو بالا اورد و بهش نگاه کرد. اما سهون با احساسی از ضعف چیزی جز یک تصویر تار از اون جسم خاکستری نمیدید. هر دو پسر، توی تاریکی با نگاهی متفاوت بهم خیره شدند.
صدای بازدم خسته و لرزون پسر رو شنید:
_کاش میمردی... کاش میکشتمت...
پوزخندی روی لبش شکل گرفت.
_هنوزم دیر نشده!
جونگین به سختی بلند شد و روی پاهاش ایستاد و در حالی که قدم هاش رو روی زمین میکشید به سمت سهون حرکت کرد. با هر قدم که برمیداشت سهون میتونست تصویر واضح تری ازش ببینه. و حالا متوجه طناب قرمزی شد که توی دستای جونگین خودنمایی میکرد. طنابی که فقط توی اتاق محبوبش پیدا میشد.
لبخندی زد.
_انگار به اون اتاق علاقه مند شدی؟
اما جونگین بی هیچ حرفی نزدیکش شد و خودش رو روی تخت انداخت و نشست. گره مشتش اطراف طناب محکم بود و سهون متوجه سرانگشتای سفیدش شد. با تمایلی ناشناخته که از جایی ناشناخته تر درون خودش احساس میکرد، دوست داشت به جای اون طناب دستای خودش بین دستای اون مرد قرار بگیره. نگاه پر حسرتش روی دستای جونگین بود که صدای نفس های نامنظمی اون رو به خودش اورد. نگاهش رو از روی دستاش به بالا کشید و با صحنه ای روبرو شد که میتونست هر بیننده ای رو وادار به تعظیم و تحسین کنه. خط های خیسی که روی بوم صورتش پخش میشد و تابلوی آبرنگی خداگونه برای سهون به ارمغان اورده بود.
_میخواستم بکشمت... من باید بکشمت... میخواستم توی همون اتاقی که همه چیز ازش شروع شد یک پایان بسازم... اما حالا فقط تونستم با یه مشت زنجیر به تخت ببندمت.
سرش پایین افتاد و به طناب قرمز توی دستش نگاه کرد.
_به همه چیز فکر کردم... با یک طناب جوری درستش میکردم که شبیه یک خودکشی باشه... کبودی های روی گردنت زیر فشار طناب دار محو میشد و حتی اگه پلیس میومد اونقدر حواسش گرم چیزایی که توی خونت پیدا میکرد، می شد که همه مردنت رو فراموش میکردند... اما این من نیستم سهون... من طناب دارت رو فقط میتونم توی دستام نگه دارم.
نگاه سهون به سمت شونه های لرزون مرد روبروش رفت. گریش رو ندیده بود، اما حالا که بهش فکر میکرد تمایلی هم به دیدنش نداشت.
_مگه دست من بود؟... عاشق اون بودن که تقصیر من نیست... من همه ی تلاشم و کردم که نفهمه...
نگاه خیسش رو بالا اورد و به سهون داد:
_اون میدونه مگه نه؟
سهون اما بی هیچ حرفی به خیره نگاه کردنش ادامه داد. جونگین که میدونست سوالش جوابی نداره. دیگه نتونست تحمل کنه و به هق هق افتاد. اینکه تمام لحظات هانوی این حقیقت وحشتناک رو میدونسته و ممکنه چقدر با دیدن جونگین عذاب کشیده باشه، دیوونش میکرد. سهون دستاش رو تا جایی که میتونست از هم فاصله داد و با نشون دادن آغوش بازش اون رو به سمت خودش دعوت کرد و لحظه ای بعد گرمای بدنی سنگین و لرزون رو جایی بین دو بازوش احساس کرد.
_حالا باید چیکار کنم سهون؟ حتما ازم متنفره مگه نه؟ من یه منحرف عوضیم مگه نه؟
به حرفایی که بین ناله ها و هق هق ها محو میشدند گوش میداد و ملافه ی روی تخت رو بین انگشتاش فشار میداد. زنجیرای لعنتی حتی نمیزاشتند که از نگه داشتن اون بدن درد دیده لذت ببره! نمیدونست چقدر گذشت تا لرزش های جسم گرم روی سینش متوقف شد.
_جونگین.
با صدا کردنش متوجه جمع شدن اون جسم توی خودش شد و دستی که پیراهنش رو چنگ زده بود میتونست روی سینش احساس کنه.
_جونگین...بلند شو. باید منو باز کنی.
کمی منتظر موند اما بالاخره با برداشته شدن بار سنگین از روی سینش تونست یک جفت چشم خیس و قرمز رو ببینه.
_یا من و بکش... یا آزادم کن. قرار نیست که همیشه همین جا نگهم داری.
اما جونگین هنوز تردید داشت و هیچ دلیلی نمیتونست جلوی سهون رو برای گرفتن یک قیافه ی صادقانه و اطمینان بخش تا بتونه طرف مقابلش رو وادار به انجام کاری کنه، بگیره. پس لبخند گرمی رو روی صورتش نشوند.
_من نه به خودخواهای شکست خورده ای مثل اسکارلت اهمیت میدم نه به عاشقای درمونده ای مثل رِت. این دِرام به غیر از ما مخاطب دیگه ای رو جذب نمیکنه.
اما جونگین هنوز در حال مقاومت بود.
_تو چطور میدونی؟
پوزخندی روی لب های سهون شکل گرفت.
_بالاخره یک سوال درست، کیم جونگین. اما نظرت چیه اول اینارو باز کنی؟.
جونگین تردید داشت اما سهون اونقدر رنگ پریده و ضعیف به نظر میرسید که میشد با یک مشت بی هوشش کرد، پس از نظرش جایی برای نگرانی وجود نداشت. از روی تخت بلند شد و زنجیر ها رو ازش جدا کرد. سهون، با باز شدن حلقه ی تنگ فلزی از دور مچ هاش سرشار از احساس آزادی شد و لبخندی پر لذتی زد. به چهره ی کنجکاو جونگین که کنار تخت ایستاده بود و بهش خیره شده بود، نگاه کرد.
_بیشتر از یک روزه که غذا نخوردم.
با نگاه پوکری از سمت جونگین روبرو شد که لبخندش رو عمیقتر می کرد:
_هی پسر، حداقل یه ظرف غلات و شیر که میتونم داشته باشم.
جونگین نفسش رو بیرون داد و از اتاق خارج شد و چند لحظه بعد سهون در حالی که به تاج تخت تکیه داده بود قاشقش رو توی ظرف غلات و شیر تکون میداد و به جونگین که مقابلش روی تخت نشسته بود نگاه میکرد.
سرش رو سمت ظرفش برگردوند تا بتونه غذاش رو بخوره که با درد عضلات گردنش روبرو شد. هربار احساس این درد اون رو یاد دستای قوی مرد مینداخت و چهره ی به خون نشستش براش زنده میشد، و چه چیزی لذت بخش تر از این متونست برای اوه سهون پیدا بشه؟
لبخندِ روی صورتش پر رنگ تر شد و با سرعت قاشق ها رو یکی بعد از دیگری وارد دهنش میکرد و نجویده قورت میداد. با بی احتیاطی کمی از محتویات قاشق رو روی لباسش ریخت اما بی اهمیت بهش قاشق بعدی رو وارد دهنش کرد. کمی گذشت اما با دستی که روی شونش قرار گرفت متوقف شد. سرش رو بالا اورد و با صورت جونگین در حالی که اخم کرده بود روبرو شد. ظرف رو از دستش بیرون کشید و توی دستش گرفت، قاشقش رو با محتویات ظرف پر کرد و بی هیچ حرفی جلوی دهن سهون نگه داشت. نیشخندی روی لبای سهون نقش بست.
_چه حرکت رمانتیکی کیم جونگین. نظرت راجع به قطب جنوب برای ماه عسل چیه؟
اخم روی صورت جونگین پررنگ تر شد.
_بهتر از اینه که ببینم مثل یه حیوون وحشی غذا میخوری.
سهون ابرویی بالا انداخت و محتویات داخل قاشق رو وارد معدش کرد.فاصلشون به هم کم بود و جونگین تلاش میکرد بهش نگاه نکنه اما سهون از دیدن مرد مقابلش داشت نهایت لذت رو میبرد. قاشق بعدی رو توی دهنش گذاشت. وقتش بود تا شروع کنه و به پسر روبروش پاداشی بده.
_تو یه احمقی جونگین. قبول دارم که خیلی خوش تیپ تر از اون وقتام ولی خب بازم باید منو بشناسی.
جونگین سرش رو بالا اورد و با حالت سوالی بهش نگاه کرد.
_حوصله مقدمه چینی ندارم. منم، دوست پسر دوران دبیرستان هانوی.
زمان لحظه ای ایستاد. تصویری از پسری که توی اتاق خواب خواهرش، اون رو بغل کرده بود و میبوسید جلوی چشم هاش نقش بست. دست های مشتاقی که به زیر لباس فرم خواهرش میلغزیدند و صدای آه بلند دختری که، نشونه ای از درد نداشت. تصویری از پشت در نیمه باز، که برای جونگین ۱۱ ساله یک شعله بود توی انبار نفتی که چند سال بعد وقتی شهوت رو شناخت با یک خواب خیس از خواهرش شعله ور شد و سوخت. تصویری که نگاهش رو از صورت هانوی به سمت بدنش سوق داده بود و چه دختر هایی که مورد ظلم مقایسه شدن با اون الهه از سمت جونگین قرار نگرفته بودند. عذابی که جونگین رو توی اتاقش بین کلی کتاب حبس کرد و اون رو مجبور به جدا شدن از تنها شخص مهم زندگیش کرد و اندوهی که اون رو مشتاق برای کشتن تک تک لحظه های جوونیش با کار زیاد میکرد. و در آخر چهره ی الهه ی زندگیش توی لباس سفیدی رو دید که دستاش رو خودش توی دست های مرد دیگه ای گذاشت.
سهون متوجه سکوت جونگین و قاشقی که از دستش به داخل کاسه افتاده بود شد. میدونست که الان داره زیر بار چه احساس گناه عجیب و غربی خودش رو دفن میکنه. و سهون در اوج بی رحمی، میخواست به مرد لذت بردن رو یاد بده، لذت از گناهانش. همین حالا!
کاسه رو از بین دستاش بیرون کشید، روی دو زانوش بلند شد، دستش رو روی دو طرف صورتش گذاشت و اون رو به سمت خودش برگردوند.
_زیادی داری فکر میکنی. فکر کردن حوصله سر بره، نیست؟
خودش رو بالا تر کشید، پاهاش رو دو طرف جونگین قرار داد و به عقب هُلش داد تا روی تخت بیوفته. دستاش رو ستون کرد و دو طرف بدنش قرار داد. جونگین خسته بود و خواست تلاش کنه تا اون رو کنار بزنه اما سهون طناب قرمزی که گوشه ای افتاده بود رو برداشت و به دور مچ دستاش پیچید. جونگین با احساس گرفتار شدن دستاش ناله ی معترضی کرد که سهون کوچکترین اهمیتی بهش نمیداد. دستاش رو دوباره دوطرف بدنش قرار داد و با لبخند کجی که روی صورتش نقش بسته بود به چشم های عصبانی و ناراحت جونگین نگاه کرد. سرش رو به سمت گردنش برد و بوسه ی کوتاهی روی سیبک گلوش کاشت و لبخند پلیدی زد:
_آره جونگین. این عوضی ای که اینجاست، خواهرت و به فاک داده.
لاله ی گوشش رو به دندون کشید و مکید. لبخند دندون نمایی زد و به چشم هاش نگاه کرد.
_و تو به جای به فاک دادن این عوضی تصمیم داری خودت و با فکرات به فاک بدی.
دستش رو به زیر لباسش سوق داد و نوازش وار روی عضلاتش کشید.
_بهتره دیگه دیکت و از مغزت دربیاری. من جای بهتری واسش سراغ دارم.
بدون توجه به هیچ چیز دیگه ای به سمت گردنش برگشت و بوسه ها رو یکی بعد از دیگه ای روی اون میکاشت و تلاش میکرد تا ردی از اونها روی گردن پسر زیرش به جا بزاره و در همین حین هم دکمه ها رو یکی-یکی باز میکرد. میخواست هرچه زودتر جونگین رو درگیر احساس لذت کنه تا تموم فکرای احمقانش ناپدید بشه.
همه ی مردا از سکس وقتی ذهنشون درگیره لذت میبرند و این هم میتونست درمورد جونگین صدق کنه. بدون اینکه سرش رو بلند کنه به سمت سینش رفت و زبونش رو وسط قفسه سینش کشید و با دستش شروع به ور رفتن با نیپلاش کرد به نافش رسید و زبونش رو دور اون چرخوند. با اشتیاق یک دستش رو به سمت شلوار جونگین برد تا با این کار اون رو بی قرار کنه و کارش رو هم راحت تر. دستش رو داخل شلوار برد اما با لمس دیک نرم پسر متوقف شد. چطور میتونست تحریک نشه؟! سرش رو بالا اورد و با چشم های بی حس جونگین روبرو شد که بی هیچ حرفی بهش نگاه میکردند. سکوت بینشون توسط جونگین شکسته شد:
_مخالفتی با احمق بودن خودم ندارم، اما تو هم با هوش تر از من نیستی سهون.
کمی مکث کرد و به چهره ی متعجب سهون نگاه کرد. پوزخندی زد و ادامه داد:
_من یک منحرفم که عاشق خواهرشه و همین الان حقیقتای زیادی رو فهمیده و تو یک قاتل روانی و مجهولی که یک لحظه من رو عذاب میده و لحظه ای بعد به زور پروانه ها رو راهی قلبم میکنه و این لجنی که اینجا جمع شده قرار نیست با کامی که از دیکامون بیرون میریزه پاک بشه. و البته اوه سهون! منم ترجیح میدم دیکم و توی باسنت جا بدم ولی الان فقط میخوام حداقل کمی هم به آدم بودن تظاهر کنی.
دستاش که مچشون به هم بسته شده بودند رو بالا اورد، دور گردنش انداخت و اون رو بالا کشید و کنارخودش روی تخت انداخت و به سمتش چرخید تا بتونه بغلش کنه.اینجوری میتونست کمی اون موجود عجیب و بی قرار رو کنترل کنه.
پشت سهون با سینش برخورد کرد و جونگین متوجه شد که پسر به آرومی توی خودش جمع شد.
بازدمش رو روی موهای پسر رها کرد.
_آدما همچین وقتایی آرامش میخوان سهون. من خستم. شب هم به خاطر تموم این مزخرفات نتونستم استراحت کنم. پس یکم آروم باش و بزار بخوابم. بیا بعدا این داستان مضحک و ادامه بدیم.__________________________________________________________
Telegram: @ HICH_Daily
YOU ARE READING
"RED"
Fanfictionمرگ برای نگریستن هرکس چشمی دارد مرگ خواهد آمد و چشمان تو را خواهد داشت "چزاره پاوزه" ⚠️وضعیت : تمام شده کاپل:کایهون 🛑دارای دو ورژن "کایهون" و " جین ته" 🛑 چند جمله حرف حساب ۱_در فیک "قرمز" ما شخصیت شناسی انجام نمیدیم و صرفا شخصیت پردازی میکنیم . ...