اشتیاق

404 104 20
                                    

یک هفته ای از اعتراف سهون میگذشت. اما درست از روز بعد که جونگین بی هیچ دلیلی تصمیم گرفته بود موهاش رو به سمت بالا مرتب کنه یا کاملا اتفاقی کمی بیشتر از ادکلنش اسپری کنه، با رفتار های سرد سهون روبرو شده بود.
اون تا زمانی که مجبور نبود نزدیکش نمیشد و آخر کلاس هم با اینکه جونگین کمی بیشتر میموند تا کلاس خلوت بشه و شاید اون بالاخره متوجهش بشه ، باز هم حرفی خاص تر از " تا بعد" بینشون رد و بدل نمیشد. جونگین حساب تعداد دفعاتی که خودش رو به خاطر اون روز سرزنش کرده بود رو دیگه نداشت. این هفته انقدر اعصابش تو هم بود که حتی هیون وو هم با تمام رو مخ بودناش کمتر سر به سر جونگین میذاشت و جونگین برای اولین بار از اون بچه ممنون بود.
امروز عصر هم کلاس داشت و جونگین دیگه تقریبا فقط به این خاطر به کلاسا میرف تا پول شهریش حیف نشه. پیرهنی گشاد با چهارخونه سبز و تقریبا بلند رو همراه با یک شلوار لی نسبتا کهنه پوشید و بی توجه به موهاش به سمت کلاس حرکت کرد. قصد داشت طبق معمول بعد از وارد شدن به استودیو سمت سه پایه بومش بره و با هر بدبختی که بود این چند ساعت رو بگذرونه. پس وارد استودیو شد و اولین قدم رو برنداشته بود که...
_سلام جونگین امروز کمی دیر کردی.
سرش رو بالا اورد و به مقابلش نگاه کرد. سهون با پیراهن مردونه سفید و پیشبند نقاشی جونگینش در حالی که دست به سینه مقابلش ایستاده بود، با لبخند بهش نگاه میکرد.
_ بهتره امروز کارت رو جدی بگیری کیم جونگین. کاملا حواسم هست که بعد از یک هفته هنوز نتونستی بومت رو کامل کنی.
بعد با همون لبخند به سمت بقیه شاگردا رفت. جونگین تمام لحظه با دهن باز و چشمای بیرون زده داشت به صحنه مقابلش نگاه میکرد و فقط یک جمله توی ذهنش میچرخید" این لعنتی چه مرگشه؟! "
اون روز دوباره متوجه نگاهای به ظاهر مخفی سهون نسبت به خودش شد. حتی چندباری سهون بالای سرش اومد و برای توضیح دادن دستاش رو روی شونه جونگین میزاشت و سرش رو پایین میورد تا درست کنار گوشش صحبت کنه طوری که جونگین برخورد نفسای گرمش رو به لاله گوشش احساس میکرد.
وقتی کلاس تموم شد جونگین سعی داشت سریع وسایلش رو جمع کنه تا بره اما سهون صداش زد و ازش خواست تا کمی منتظر بمونه. جونگین کاملا متعجب بود و رفتارای سهون عصبیش میکرد. وقتی آخرین بچه هم از کلاس خارج شد سهون با لبخندی به سمت جونگین که روی مبل گوشه استودیو نشسته و کیفش رو بغل گرفته بود، رفت. جونگین سعی میکرد بهش نگاه نکنه و به جاش به گل روی میز مقابلش خیره شده بود.
_انگار حسابی توی نقاشی پیشرفت کردی. امروز تقریبا اون بوم رو تموم کردی.
_اوهوم...
_اوهوم؟
جونگین جهت و نگاهش رو به سمت سهون تغییر داد. سهون همچنان با یک لبخند بهش نگاه میکرد.
_اگر حرف دیگه ای نداری پس من میرم.
_به این زودی؟
جونگین کمی مکث کرد و با چهره ای پوکر بهش خیره شد" جدا اون چش شده بود؟" سهون متوجه تک تک رفتار های جونگین میشد.
_جونگین اگر از چیزی ناراحتی بهتره راجع بهش حرف بزنی چون من اینجوری نمیفهمم که چی شده.
_چیزی نیست سهون، من... من فقط خستم.
سهون بلند شد و بالا سر جونگین ایستاد. کیفش رو از روی پاهاش برداشت و با یک حرکت خودش رو جایگزین اون کیف کرد. صدای اعتراض جونگین بلند شد:
_متوجه هستی که داری چیکار میکنی؟
اما سهون طبق معمول کار خودش رو میکرد.
_ یه گِی بهت پیشنهاد میده که باهاش توی رابطه باشی و تویی که استریت بودنت از صد متری تو چشم میزنه، در حالی که حتی اون یارو رو نمیشناسی باهاش مخالفتی نمیکنی و تازه، حسابی به خودت میرسی و تیپ میزنی. بعد همون گِی وقتی یک هفته تمام بهت محل سگ هم نمیزاره تو هیچ اعتراضی نمیکنی. تو چه مرگته پسر؟
نه! این دیگه برای جونگین زیاده روی بود.
_من چه مرگمه یا تو؟ تو به من پیشنهاد دادی و من قبول کردم چون...
نمیدونست چی باید بگه. واقعا دلیلش چی بود؟ باید میگفت من اعتراضی نکردم چون یادم نمیاد قبل از اون دفعه دیگه کِی یکی با عشق بغلم کرده؟ اصلا مگه یه بچه پنج ساله بود؟ سهون از سکوت جونگین استفاده کرد. پوزخندی زد و از اون فاصله کم به چشمای جونگین خیره شد.
_با من صادق باش جونگین وقتی تصمیم گرفتی اون پیشنهاد و قبول کنی اصلا یادت بود که منم یه پسر مثل خودتم.
_ ...
_اصلا یادت بود که منم اون پایین یه دیک گنده درست مثل خودت دارم؟
_ ...
_اصلا توجه کرد...
حرفش تو دهنش گم شد. جونگین دستاش رو دو طرف صورت سهون گذاشته بود و خیلی محکم لب هاش رو به لبای اون کوبید. انگشتاش رو محکم به صورتش فشار میداد و اون قدر محکم لب هاش رو چسبونده بود که سهون نمیتونست گردش خون رو توی لب هاش احساس کنه. جونگین عصبی بود.
سهون دستاش که زیر اون دستکشای چرمی بودند رو بالا اورد و روی دستای جونگین قرار داد. کمی دستاش رو نوازش کرد که باعث شد فشار دستای جونگین کم بشه و حالا سهون میتونست لباشو حرکت بوده. وقتی لبای سهون شروع به حرکت کرد، فشار دستای جونگین از بین رفت و حالا سهون دستاش رو بالا اورد و دور گردن جونگین حلقه کرد و سعی کرد لبای جونگین رو بیشتر به بازی بگیره. جونگین کاملا مسخ شده بود. صدای ضربان قلبش رو دیگه نمیشنید و حتی نمیدونست اصلا احتیاجی هست که نفس بکشه یا نه؟ لباش شل و کمی از هم باز شدند و لحظه ای بعد حرکت زبون سهون رو داخل دهانش احساس میکرد. سهون که از ثابت بودن جونگین کلافه شده بود کمی خودش رو روی پاهای اون بالا کشید تا باسنش درست روی اون نقطه حساس قرار بگیره. موجی از گرما توی بدن جونگین سرازیر شد و انگار که تازه به خودش اومده باشه دستاش به کمر سهون محکم چنگ زدند. نیشخندی روی لبای سهون نشست و متوجه حرکت لبای مرد مقابلش شد.
جونگین کم کم کنترل بوسه رو به دست گرفت و بعد از شنیدن اولین صدای ناله سهون که توی دهنش خفه میشد، نا خودآگاه سعی کرد دستاش رو به زیر اون لباس سفید سوق بده و کمی بیشتر خودش رو درگیر این احساس بکنه. اما سهون به محض اینکه متوجه حرکت دستهای جونگین روی کمرش و هدف پشت اون ها شد، بوسه رو قطع کرد و و با دستاش، دستای جونگین رو متوقف کرد. کمی سرش رو عقب کشید و به چشم های جونگین نگاه کرد.
_نظرت راجع به یه شام چیه؟
جونگین شوکه شد. نفساش به شماره افتاده بودند.
_شا...شام؟
_فردا شب میبینمت آدرس رو برات میفرستم.
بعد هم به سرعت از روی پاهای جونگین بلند شد و به سمت اتاق گوشه سالن رفت.
جونگین کاملا متعحب بود اما سعی کرد از جاش بلند بشه که متوجه دردی درست زیر دلش شد که بیشتر شوکه اش کرد. اون واقعا فقط با یک بوسه تحریک شده بود؟ پوفی کشید و با خودش فکر کرد خوب شد که امروز این لباس بلند رو پوشیده بود.

***********

بوی استون و لاک توی بینیش میپیچید، امروز حسابی به خودش رسیده بود و اطرافش از تمیزی برق میزد. احساس خوشحالی میکرد. بدون تلاشی موفق شده بود. صدای زنگ در رو شنید. به لاکای قرمزش که هنوز تازه بودند نگاهی انداخت. کلافه نفسش رو با حرص بیرون داد و به سمت در رفت. پسر جوون با لباسای پیک پشت در ایستاده بود و وقتی اون رو دید با لبخند بهش سلام کرد. لبخند کجی گوشه ی لبش شکل گرفت و دستش رو جلو برد تا بسته هاش رو تحویل بگیره. پسر جوون وقتی میخواست بسته ها رو بهش بده متوجه لاک قرمز روی ناخوناش شد، سرش رو بالا اورد و با تعجب بهش نگاه کرد. اما اون بیخیال بسته ها رو ازش گرفت و گفت:
_هزینشون رو آنلاین حساب کردم.
سرش رو بالا اورد به چشم های پسر با پوزخندی نگاه کرد و در نهایت چشمکی بهش زد و وارد خونه شد.
زیر لب زمزمه کرد:" احمق"
وسایل رو گوشه ای گذاشت و کنارشون نشست تا دنبال چیزی که بین همه براش اهمیت ویژه ای داشت بگرده. بعد از کمی گشتن بالاخره پیداش کرد جعبه سیاه، باریک و بلندی که با ربان قرمزی بسته بندی شده بود. بسته رو به سرعت باز کرد دسته ی چرمی و قرمز رنگش رو بدست گرفت و متوجه شد که به طرز عجیبی به دستش میاد. لبخندش عمیق تر شد. اون ترکیب یک شاهکار بود.

____________________________________________

"RED"Where stories live. Discover now