تو . آینه . او

326 87 17
                                    

اطرافش رو سیاهی مثل آبی جاری از اقیانوس ها در بر گرفته بود، برای جونگین سیاهی ترسناک نبود. اون میتونست توی سیاهی حرکت کنه، حرف بزنه، بخنده، برقصه. بدون هیچ ترسی از دیده شدن یا مورد قضاوت قرار گرفتن. میتونست توی سیاهی زندگی کنه و با جریانش همراه بشه. تا زمانی که تاریکی مطلق بود، چیزی برای ترس وجود نداشت اما با حس کردن ردی خیس روی گونش متوجه اشکی که از چشم هاش فرو می افتاد شد، دستش رو به طرف صورتش برد و از پاک کردن صورتش ردی قرمز روی دستش باقی موند. اون تاریکی قرار نبود ترسناک باشه اما رنگ قرمزی که از چشم هاش جاری شده بود ذره ذره جمع شدو و اون به داخل دریای اطرافش سقوط کرد. قرمز تمام دنیاش رو در بر گرفته بود و اون بی هیچ حرکتی به چشم هایی خیره شده بود. زمزمه ای کنار گوشش نجوا شد:
_چرا انقدر ساده تسلیم شدی؟
سعی کرد جایی توی مغزش به دنبال جواب بگرده که با صدایی بلندی که توی اون دریای قرمز پیچید لرزه ای به تنش افتاد:
_به دنیای من خوش اومدی... کیم... جونگین...
_جونگین...
_جونگین؟
با شنیدن اسمش چشم هاش رو باز کرد، نوری که وارد چشم هاش شد باعث می شد کمی برای باز کردن کامل چشم هاش مکث کنه.
_انگار بالاخره تصمیم گرفتی بیدار بشی... خوبه، حوصلم داشت سر میرفت.
احساس معلقی میکرد. احساس میکرد وزنی نداره و مثل یک برگ میتونه با باد به هر طرف بره. صدا ها توی سرش پژواک میشد و کلمات به شکل نامفهومی به مغزش میرسیدند. صدای امواج اون دریای قرمز هنوز هم توی سرش می پیچید. با ضربه آرومی که به گونش خورد صدای امواج توی سرش محو شدند.
_هی... انگار زیادی گیجی... منکه فقط یک آرام بخش بهت دادم... هووم... آرام بخش بود؟...حالا هرچی.
جونگین سعی کرد کمی توی جاش تکون بخوره اما دردی توی پشتش پیچید که باعث شد ناله ی بیجونی بکنه.
_برای شروع افتخار آشنایی با گربه ی نه دم عزیزم و داشتی. گرچه فقط پنجاه ضربه بود.
سهون روی مبل کنار تخت نشسته بود و دستمال سفید رو به آرومی روی رشته های اون شلاق میکشید و در تلاش بود تا تمیزشون که صدای ناله آرومی از سمت جونگین شنید.
سرش رو بالا اورد و به تن بی جون و خسته ی روی تخت نگاهی انداخت.
_فقط پنجاه ضربه بود. اگر زمان اون کوتوله ی عصبانی ناپلئون بودیم، استحقاق مجازات سخت تری رو داشتی.
_...
_ دویست ضربه برای فرار از زندان. چهارصد ضربه برای سرقت و پانصد ضربه برای سرکشی...
شلاق رو به همراه دستمال سفید دستش روی پاتختی کنارش گذاشت و از جاش بلند شد و کنار جونگین روی تخت نشست. کمی خودش رو به سمتش خم کردو به آرومی یک دستش رو نوازش وار به روی موهای جونگین کشید. کنار شقیقه هاش عرق کرده بود و موهاش به پیشونیش چسبیده بودند. لبخندی زد و با حوصله شروع کرد به کنار زدن اون تار های سیاه مزاحم.
_تو سگ رام نشده ای هستی جونگین، پس... مجازات تو... باید پانصد ضربه به خاطر سرکشی باشه.
بعد از اینکه مطمئن شد تمام موهاش رو از روی صورتش کنار زده با شصتش گونش رو نوازش کرد و بعد به آرومی سرش رو روی بالش و درست کنار صورت جونگین قرار داد و بهش با لبخند خیره شد. تمام جزئیات چهرشو با دقت از نظر گذروند. پیشونیش و اطراف شقیقه هاش از خیسی ناشی از عرق برق میزد گونه هاش قرمز و ملتهب بود و لب هاش مدام مثل یک ماهی دور از آب باز و بسته میشد. لبخندش پررنگ تر شد. تمام اون ها به نظرش زیادی زیبا بودند. تمام جونگین... تمام اونچه که دیگه جزو متعلقاتش بود... زیبا بودند. محوِ دیدن تمام چیزهای لذت بخشش بود که فکری به کوتاهی یک توهم از پس ذهنش گذشت:" خبر داره که چقدر بزرگ شدی؟" چشم هاش رو بست تا بتونه ذهنش رو دوباره به سمت چیزایی که دوست داشت ببره. سرش رو بهش نزدیک کردو بوسه ای رو به لب های بی قرار مرد مقابلش تقدیم کرد.آروم زمزمه کرد:
_تو دیگه اینجایی، مرد من. همونجایی که باید باشی.
انگشتش رو روی پلک های لرزونش کشید و آه خسته ای از اعماق سینش بلند شد. باید از اون منظره دل میکند و چاره ای نداشت. به هر حال اون هنوز هم اوه سهون معلم نقاشی بود و" استدیو قرمز " انتظارش رو میکشید.
*************
دستکش های توری مشکیش رو به دست کرد و به سمت میز آرایشش رفت تا آخرین نگاه رو توی آینه به خودش بندازه. از سر وسواس رژ لب قرمز رنگ رو برداشت و برای بار دوم روی لب هاش کشید. چند بار لب هاش رو باز و بسته کرد و بعد از اینکه از کیفیت رنگ لب های قرمزش مطمئن شد رژ لب رو سرجاش برگردوند. صاف ایستاد و با لبخند پر از غروری به خودش توی آیینه نگاه کرد.
مدت ها از آخرین باری که دیده بودش میگذشت پس باید در برابرش بی نقص به نظر میرسید. یک بار در برابر اون روباه قرمز شکسته بود و حالا باید شکست ناپذیر به نظر میرسید. بار آخری که توی کافه با هم نشسته بودند با التماس و اشک گذشته بود. نه! مهم نبود که چقدر از روبرو شدن با اون و مرور دوباره ی خاطرات ممکنه عذاب بکشه، به هر حال باید هرطور که میتونست اون رو از مهم ترین شخص زندگیش دور میکرد. گرچه میدونست مثل برگ برنده ای که از اون آدم توی دستش داره، یکی دیگه هم از خودش توی دستای اون شخص قرار گرفته، اما وقت ریسک کردن بود. " برنده کسیه که زودتر اسلحه رو بیرون میکشه" مثل همه ی اون فیلمای وسترن لعنتی که با هم دیده بودند. به سمت تختش رفت و کیفش رو از روش برداشت. صدای مهربون زن و صدای خنده های بچه رو شنید و با لبخندی به سمت در اصلی رفت. همه چیز برای یه تجدید دیدار خوب به نظر میرسید.
*************
قلموی سبز رنگ رو روی بوم کشید و نگاهی دوباره به شاخه های پیچک روی میز مقابلش انداخت. طبق عادت بقیه ی شاگرداش رو با یک نگاه از نظر گذروند و باز روی بوم مقابلش تمرکز کرد. حتی فکرش رو هم نمیکرد که حفظ آرامش ظاهری و خونسرد رفتار کردن میتونست انقدر براش سخت باشه. اون هم وقتی یک شاهکار رو توی دستش پنهان کرده بود. دوست داشت بره خونه و اینبار جونگین رو با یک وسیله ی جدید از اون کلکسیون بی نقصش آشنا کنه‌. کلکسیونی از وسایل شکنجه ی تاریخی که هر کدوم رو به سختی از کلکسیونر های هوس باز و احمق تونسته بود به دست بیاره.
به شب قبل و آشنایی جونگین با شلاق گربه نه دمش فکر کرد. شلاق محبوب کاپیتان های دریایی قرن ۱۷، که از اون کلکسیونر سادیسم فرانسوی بدست اورده بود. شبی که دختر ها و پسر های جوون و زیبایی که مثل برده مقابلش قرار گرفته بودند رو همراه با اون کلکسیونر و با همون شلاق زده بود و پا به پای اون مرد احمق به خوش گذرونی احمقانه ترش تن داده بود. و در نهایت با خون جاری از زخم هاشون براش تصویری از چهار بامبو ی قرمز کشید، تا نظرش رو جلب کنه و وقتی اون مرد در اوج مستی و لذتش قرار داشت ازش خواسته بود تا اون شلاق رو بهش هدیه کنه و به محض اینکه تائید مرد رو شنید شلاق رو برداشت و از اون گردهمایی بی نزاکت و آشفته بیرون زده بود. اون شلاق پونصد ساله طعم خون هزاران نفر رو چشیده بود و حالا دیشب مهمون طعمی بی نقص شده بود. با یاد آوری طعم خون جونگین، ناخود آگاه زبونش رو توی دهنش چرخوند و آب دهنشو قورت داد، به این فکر کرد:"طعمش حتی از منم بهتر بود".
لکه ی سبزِ بی حواسی روی بوم گذاشت و دوباره نگاهی به شاگرداش انداخت. تصمیم گرفت بیشتر صبوری به خرج بده. به هر حال جونگین هم به لطف عصاره ی لوتوسی که سهون با بی دقتی از توی طبقه ی زهرهای گیاهیش بهش داده بود توی خلسه ی شیرین خداگونه ای فرو رفته بود، خلسه ای به عظمت خدایان مصر باستان!
به ساعت نگاهی انداخت، ساعت ۷:۳۰ شب رو نشون میداد و چیزی به تموم شدن کلاس باقی نمونده بود. با خودش فکر کرد. باید تو راه برگشت مواد غذایی بخره به هر حال دلش نمیخواست جونگین ضعیف بشه. دوست داشت براش غذا بپزه. همیشه دلش میخواست چهره ی مرد رو درحالی که داره از دست پختش میچشه ببینه.
قلم مو رو به روی پالتش قرار داد و با دستمال تینری کنارش دستکشای چرمش رو از رنگ تمیز کرد.
کمی گذشت و استدیوش به تدریج خالی شد. داشت سعی میکرد تا شاخه های پیچک روی میز رو جمع کنه و خاکی که روی میز ریخته شده بود رو با دستمال تمیز کنه، که صدای کفش های پاشنه بلندی توی فضا پیچید. کمرش رو صاف کرد تا بایسته. برگشت و به سمت در نگاه کرد.
با دیدن زنی که توی چهارچوب در ایستاده بود لبخند کجی زد. بلوز و دامن بلند سفیدی رو زیر کت قرمز بلند پاییزش پوشیده بود و با لبخند و خجالتی مصنوعی دستهای پوشیده شده با دستکش مشکی توریش رو به سمت موهاش برد و چند تار از اون ها رو به پشت گوش هاش هدایت کرد. البته که سهون این روز ها انتظار دیدنش رو میکشید.
دستمال توی دستش رو به سمت میز انداخت و با چند قدم بلند خودش رو به نزدیکی اون زن رسوند. لبخند‌گرمی زد و به آرومی دستکش چرمش رو از دستش در اورد و لاک قرمز انگشتای بلندش نمایان شد، میتونست لبخند زن که حالا با دیدن اون ها پررنگ شده بود رو ببینه. دستش رو به سمت زن مقابلش برد و دستای ظریفش رو به گرمی فشرد. نگاهش رو بالا اورد به چشم هاش خیره شد، لبخند محوی زد و به آرومی زمزمه کرد:
_ سلام هانوی. :)
______________________________________

Enjoy :)

My Daily

@ Hich_daily

"RED"Where stories live. Discover now