در حالی که به موسیقی آرومی که توی فضای کافه پخش میشد و ترکیبش با صدای آدما سمفونی زیبایی رو می ساخت، گوش میداد؛ به فنجون اسپرسو مقابلش نگاه میکرد. عطر شیرین زنی که سمت دیگه ی میز نشسته بود باعث میشد دل تنگ عطر تلخ و دلچسب قهوه بشه.
_تقریبا یک سالی از آخرین باری که دیدمت میگذره.
انگشتش رو به روی دسته ی فنجونش کشید و سری به نشونه تائید تکون داد.
زن هم تصمیم گرفت کمی از نوشیدنیش مزه کنه. و این فرصت باعث میشد تا سهون هم کمی از سکوت لذت ببره.
_امسال پاییز زود تر از همیشه سر رسید. هنوز توی اکتبریم ولی من مجبورم کت پاییزمو تنم کنم.
سهون سرش رو بالا اورد و با لبخند به دختر مقابلش خیره شد.
_قرمز بهت میاد.
هانوی خنده ی آرومی کرد، دستش رو به سمت دست های چرمی سهون برد و انگشتاش رو نوازش وار روی اون کشید.
_اما نه به اندازه ی تو.
لبخندی به حرف زن زد و جرئه ای از قهوش نوشید.
_ برام از خودت بگو، هانوی.
هانوی لبخند شیرینی روی صورتش نشوند. از همونایی که چال روی گونش رو با دست و دل بازی به نمایش میزاشت.
_از یک زن خونه دار چه توقعی داری سهون؟ حتی مینا هم یه پرستار پاره وقت داره و مسئولیتی روی دوشم نیست. من فقط یه همسر خوبم که میدونه چجوری با پولای شوهر پولدارش رفتار کنه.
سهون نگاهش رو به بیرون از پنجره داد و نگاهی گذرا به رهگذرا و نور های خیابون انداخت.
_خب بهت تبریک میگم، به هر حال این چیزی بود که میخواستی.
هانوی بیخیال شونه ای بالا انداخت.
_آره، این دقیقا همون چیزی بود که میخواستم. اون مرد خوبیه سهون.
_هنوزم بین خوب و احمق یه تفاوتایی وجود داره.
با لبخند به هانوی نگاه کرد اما با پوزخند بیخیالی روبرو شد که باعث میشد لبخندش پررنگ تر بشه.
_شاید باید اعتراف کنم که درک کردن تو برام همیشه زیادی سخت بوده.
هانوی با اشتیاق لبخند دندون نمایی بهش زد و جرئه ای از فنجونش نوشید.
_واقعا؟
_هووم... تو یک شیطانی، اما در عین حال به اندازه ی یک فرشته قابل ستایشی.
سهون سرش رو پایین انداخت و صدای خنده ی زن که نشون میداد از توصیف سهون خوشش اومده، توی گوشش پیچید. جرئه ای دیگه نوشید و سری تکون داد.
_شنیدن این حرف از تو منو به وجد میاره اوه سهون.
_...
_ آه، سهون این روزا توی خونه زیادی تنها و بیکارم. شنیدم که یک استدیو باز کردی و نقاشی آموزش میدی. اولش باورم نشد. آخه میدونی... تو از همون اول هم میونه خوبی با آدما و جمع نداشتی. اما امروز فهمیدم انگار که واقعا توی این مدت تغییر کردی.
کمی مکث کرد و خودش رو به طرف سهون کشید.
_منم دلم میخواد توی کلاسات شرکت کنم.
سهون سرش رو بالا اورد و با همون لبخند به چشم هاش بدون هیچ حرفی خیره شد. یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و سرش رو کج کرد. از این مقدمه چینی ها خسته بود و ترجیح میداد هانوی سر اصل مطلب بره.
هانوی که متوجه نگاه خیرش شده بود، به آرومی سرجاش برگشت. جرئه ای از فنجونش نوشید و کمی مکث کرد.
_شنیدم جونگین توی کلاسات شرکت میکنه.
سهون نگاهش رو به فنجون قهوش داد و لبخند کجی زد.
_مطمئنی فقط توی کلاس هامِ؟
صدای نفس های منقطع هانوی که نشون از عصبانیتش بود به گوشش رسید. بدون اینکه نگاهش رو حرکت بده جرئه ای از فنجونش نوشید.
_هانوی، راستش این اواخر چندباری به خودمون فکر کردم. به زمانی که توی اون دبیرستان متوسط گذروندیم. وقتی مثل همه ی دخترای ۱۵ ساله داشتی به خاطر اینکه یه پسر احمق ولت کرده بود گریه میکردی و مزاحم غذا خوردنم شدی. وقتی کل زندگیت و واسم تعریف کردی و من و به بهونه درس خوندن به خونتون بردی. وقتی بوسیدمت و تصمیم گرفتی دوست دخترم باشی. گرچه تا آخر دبیرستان بیشتر طول نکشید، اما این اواخر من به همش فکر کردم. چون یه جورایی بهت مدیونم. تو منو با فرد خاصی آشنا کردی. فردی که میتونه دردهامو تسکین بده. جالبه مگه نه؟ یک خون درد رو به سمت قلبت میبره و خونی دیگه درد رو از قلبت بیرون میکشه.
هانوی پوزخندی زد و چشم هاش رو از روی کلافگی توی حدقه چرخوند.
_مطمئنی توی این مدت سرت به جایی نخورده؟ چون انگار یه چیزایی رو فراموش کردی اوه سهون. و البته سعی نکن من و مسئول دیوونه بازیات بکنی. تو از همون اولش هم میدونستی دنبال چی بگردی. نیازی نبود تا من بساط آشناییت رو فراهم کنم.
سهون یک ابروش رو بالا انداخت. هانوی ادامه داد:
_حق با تو سهون. من یک شیطانم که توی قالب یک فرشته جا خوش کرده. اما جایی که تو ایستادی حتی قابل مقایسه با شیطان هم نیست.
سهون لبخند کجی زد و نگاهش رو توی کافه چرخوند. کم کم داشت حوصلش سر میرفت. بیخیال گفت:
_واقعا؟!
_نمیدونم، به هر حال این چرندیات بیشتر به استایل تو میخوره تا من.
سهون میدونست هدف هانوی از گفتن این جمله چیه. اما حوصله ی یاد آوری گذشته رو نداشت. سکوتی بینشون برقرار شد که با سوال بی ربط هانوی شکسته شد:
_بهم بگو... اون موقع ها، وقتی من و نگاه میکردی، چه کسی رو میدیدی؟
سهون با همون لبخند به چشم های هانوی خیره شد.
_انگار حق با تو. احتمالا سرم به جایی خورده. چون نمیتونم درست گذشته رو به یاد بیارم. ( کمی مکث کرد و خودش رو به جلو خم کرد) اما هانوی، الان دارم به تو نگاه میکنم و نمیتونم بیخیال چروکای ریز کنار چشمت بشم. انگار زمان داره تاثیر خودش رو میزاره.
نگاهی گذرا به آدمای طرف دیگه ی پنجره انداخت، میخواست هرچه زودتر از اون کافه خارج بشه.
_بیا بیخیال مقدمه چینی بشیم هانوی. بهم بگو چی میخوای؟
لبخند از صورت هانوی محو شد.
_بیخیال جونگین شو.
سهون از جاش بلند شد و کتش رو از پشت صندلیش برداشت.
_متاسفم، دیگه دیر شده.
صدای نفس های عصبی هانوی به گوشش رسید و از گوشه چشم میتونست لرزش بدنش رو ببینه. کتش رو پوشید و تصمیم گرفت هانوی رو ترک کنه. ترجیح میداد به جای ادامه دادن اون چرندیات هر چه زودتر به خونش بره و با دیدن شاهکارش خستگیش رو در کنه. هنوز قدمی برنداشته بود که صدای زن متوقفش کرد:
_فکر میکنی اون بیخیال من میشه؟
پوزخندی روی لب های سهون شکل گرفت.
_ سهون! بهترین تلاشت رو بکن. چون هرچی بیشتر تلاش کنی، بهتر میفهمی که داشتن تعلقات من یک آرزوی محاله.
سهون پوزخندی زد و بدون اینکه برگرده به راهش ادامه داد. با خودش فکر کرد:" نه برای تعلقاتی که خودم ساختم."
**************
با احساس گرمای شدید چشم هاش رو باز کرد. دوباره سیاهی احاطش کرده بود اما اینبار آرامشی درکار نبود. چندبار دهنش رو باز و بسته کرد تا کسی رو صدا بزنه اما گلوش از شدت خشکی میسوخت. میدونست که هنوز خونه سهونه. پس تصمیم گرفت بلند شه و کمی آب بخوره. با اولین تکونی که خورد سوزشی روی پشتش حس کرد، ناله خسته و ضعفی کرد و با ناچاری سعی کرد دوباره تکون بخوره. چیزی جز شلوارش تنش نبود و برای همین راحت تر میتونست حرکت کنه به آرومی بلند شد و توی تاریک سعی کرد به سمت جایی که احتمال میداد در باشه حرکت کنه. دستش رو روی دیوار کشید و به محض لمس چیزی شبیه به دستگیره به سمت پایین فشارش داد و وارد راهروی تاریکی شد که نور کمی از یک سمتش به چشم میخورد. وارد نور شد و از نشمین عبور کرد تا خودش رو به آشپزخونه برسونه. در یخچال رو باز کرد و یکی از بطری ها رو برداشت و لاجرعه تمامشو سرکشید. احساس یک کویر خشک رو داشت که بالاخره سیراب شده. بطری خالی رو کنار سینک گذاشت و به نشیمن نگاهی انداخت. نور ضعیفی فضا رو روشن کرده بود و اینطور به نظر میرسید که خبری از سهون نباشه. نگاهش به ساعت توی نشیمن افتاد که عدد 9 رو نشون میداد. احتمال داد که سهون باید به استدیوش رفته باشه که به این معنا بود فقط خودش توی خونست. به آرومی به سمت در اصلی رفت و سعی کرد بازش کنه اما متوجه شد که قفله. پوزخندی زد. البته که باید قفل میبود، سهون احمق نبود.
بیخیال وسط نشیمن ایستاد. کمرش می سوخت اما دردش عمیق نبود. تصمیم گرفت اول از همه زخمش رو بررسی کنه. پس دوباره به اتاق برگشت و بعد از روشن کردن چراغ به سمت آینه قدی گوشه اتاق رفت. سعی کرد پشتش رو بررسی کنه و با دیدن اونچه که میدید شکه شد. سر تا سر پشتش زخم های سطحی اما طولانی کشیده شده بود. بیشتر شبیه پنجه کشیدن یک بچه گربه بود. اما همون باعث شده بود پوستش ملتهب و قرمز بشه و حالا با هر حرکتی احساس سوزش میکرد.
برعکس چیزی که توقع داشت زخمش تمیز بود. انگار سهون برخلاف تصورش ازش مراقبت کرده بود. جونگین میدونست که این احمقانست و نباید درگیرش بشه اما رفتارهای ضد و نقیض سهون تاثیرات عجیبی روش میذاشت. دیشب وقتی سهون به اون اتاق شکنجه بردش توقع داشت تا صبح روز بعد تبدیل به یک قاب روی دیوار بشه اما حالا چشم هاش رو توی اتاق سهون باز کرده بود، درحالی که زخمش تمیز شده.
این که میدونست سهون میتونه هر لحظه زندگیش رو به وحشیانه ترین شکل ممکن تموم کنه اما هنوز اینکارو نکرده بود، حس تازه ای رو درش ایجاد میکرد. حسی شبیه بودن کنار یک حیوون وحشی. ترس، وحشت، بازیچه بودن و اعتماد.
_انگار هنوز زنده ای!
نفسش توی سینش حبس شد و با نگاهی ترسیده به تصویر خودش توی آیینه خیره شد. صدای قدم هایی رو شنید که بهش نزدیک میشدند اما وسط راه متوقف شد.
_به من نگاه کن.
جونگین سعی کرد نفس حبس شدش رو به آرومی بیرون بده و به سمت صدا برگشت.
سهون در حالی که دستاش رو توی جیب شلوارش گذاشته بود وسط اتاق ایستاده و با جدیت بهش نگاه میکرد.
_س... سلام.
پوزخندی روی لب های سهون شکل گرفت. مسیرش رو به سمت جونگین ادامه داد و پشت سرش قرار گرفت. جونگین به سرعت دوباره سرش رو به سمت آیینه چرخوند تا بتونه بازتابی از خودش و سهون رو ببینه. صورت سهون رو میتونست از بالای شونه ی راستش ببینه. متوجه نگاه خیره سهون به پشتش شد. نفسش تند شد و احساس گرما کرد. خجالت زده بود؟ سرش رو پایین انداخت. سکوت مرگباری فضا رو در بر گرفته بود که شرایط رو برای جونگین عذاب آور تر میکرد، تصمیم گرفت حرفی بزنه و شرایط رو تغییر بده.
_ا... امروز همه چی توی استدیو خوب بود؟
به باز تاب سهون نگاه کرد و متوجه شد درحالی که هنوز هم نگاهش پایین بود یک تای ابروش رو بالا داد. سهون با یاد آوری اتفاقات سر شب پوزخندی زد. جوشش خون رو زیر پوستش احساس می کرد و نگاهش رو به آرومی بالا آورد تا جایی که با چشم های جونگین توی آیینه برخورد کرد.
جونگین با برخورد نگاهشون به هم خودش رو نفرین کرد. احساس میکرد با گفتن چیزی که نباید میگفته به معنای واقعی کلمه گند زده و قبول این حقیقت حالش رو بهتر نمیکرد. فکری از پس ذهن سهون گذشت:" برنده کسیه که زودتر اسلحه رو بیرون بکشه."
_امروز یه دوست قدیمی رو دیدم.
دستش رو به آرومی به جلو برد و روی پشت ملتهب و قرمز جونگین قرار داد. صدای هیسی آروم رو شنید اما متوقف نشد. دستش رو در طول اون خطوط به آرومی و نوازش وار حرکت میداد و اجازه داد صدایی ترکیب شده از نفس های منقطع و ناله های دردمند فضا رو پر کنه.
_یه داستان هست که علاقه زیادی بهش دارم جونگین. درواقع تنها داستانیه که همیشه توی ذهنم تکرارش میکنم.
دست دیگش رو به جلوی جونگین برد و یکی از نیپل هاش رو لمس کرد. با اولین لمس صدای ناله ای دیگه رو شنید. دردمند بود؟ یا پر از شهوت؟
به بازتاب خودشون توی آینه خیره شد و با لبخند پرسید:
_میخوای بشنویش؟
جونگین اما درگیر حسای عجیب و متناقضی بود که حالا بیشتر از هر زمانی متناسب با هم دیگه به نظر میرسیدند. درد تمام پشتش رو در بر گرفته بود، لذت به آرومی داشت راه خودش رو پیدا میکرد و شرم از موقعیتی که درش قرار گرفته بود و دیدن بازتابی از چهرش توی آیینه مقابلش که احساس هیجان رو به شرمش اضافه میکرد. و بودن بین دستای سهون تمامش رو در وحشت فرو میبرد. سهون اما آروم بود، انگشتش رو روی نیپلش میکشید و گاهی اون رو بین دو انگشت قرار میداد و کمی فشارش میداد تا دوباره صدای نالش رو بشنوه و از بالای شونه ی جونگین به چهره ی قرمز و دردمندش که با شرم بهش توی آیینه نگاه میکرد، خیره شده بود.
_ یه دختر بود که فکر میکرد هیچکی دوستش نداره و مدام گریه میکرد تا اینکه یه فرشته اومد پیشش و بهش گفت:"عزیز من، یه آرزو بکن و من برآوردش میکنم." دختر هم ذوق کرد و آرزو کرد که پسری عالی و پاک عاشقش بشه.
گوش هاش پر شده بود از یه سمفونی هارمونیک که نفس های بریده و ناله های گاه به گاه جونگین براش میساخت. میخواست بیشتر بشنوه. دستش رو به پایین حرکت داد و به آرومی از روی خطوط عضله های شکمش رد شد و به بالای شلوارش رسید خیل کوتاه دستور داد:
_بازش کن.
جونگین چشم هاش رو که از هجوم اون همه احساس روی هم بسته بود باز کرد و به بازتابشون نگاهی انداخت که با چشم های منتظر سهون روبرو شد. دست های لرزونش رو به سمت دکمه شلوارش برد. اما ترس، درد و لذت ترکیبی بود که لرزش دست هاش رو بیشتر میکرد. چندبار تقلا کرد اما نمیتونست اون دکمه ی لعنتی رو باز کنه. احساس میکرد زندگیش به باز کردن اون دکمه بستست. ذهن دردمندش اینطور بهش میگفت که:" اگر اون دکمه رو باز کنه درد هم تموم میشه". از ناتوانیش حرصش گرفت، بغضی راه گلوش رو بسته بود و حالا ناله هاش رنگ التماس رو به خودشون گرفته بودند. سهون اما تمام اون لحظات به آرومی از آیینه بهش خیره بود. همیشه دوست داشت چهره مرد رو وقتی در اوج شهوت به سر میبره ببینه. دستش که روی شکم جونگین بود رو به پایین برد و در حالی که هنوز دست دیگش طول زخم های پشتش رو طی میکرد، دستش رو به روی دست های لرزون جونگین قرار دارد. بدون اینکه جهت نگاهش رو تغییر بده سرش رو به لاله ی گوشش رسوند و به آرومی زمزمه کرد:
_ هیششش... کسی که باید ازش بترسی من نیستم کیم جونگین.
با انگشتش نوازش وار روی دست هاش کشید و انقدر اون کار رو انجام داد تا لرزش دست های جونگین متوقف شد. یا لااقل سهون اینطور فکر میکرد.
جونگین دوباره تلاش کرد و اینبار موفق شد. با هیجان صورتش رو بالا اورد و به بازتاب چهره ی سهون نگاه کرد. ردی از لبخند روی لب هاش بود. ذهن دردمندش بهش میگفت که:" آفرین، اون راضیه. الان درد تموم میشه" اما هنوز جوونه ی امید توی قلبش ریشه نداده بود که حرکت دست سهون رو داخل باکسرش و به دور آلتش احساس کرد. سهون بی هیچ رحمی دیکش رو توی دستش گرفته بود و محکم فشار میداد. ناله ی آروم اما عمیقی کرد و کمی خودش رو تکون داد که بی فایده بود.
_ فرشته به اون لبخندی زد و بوسه ای روی گونش کاشت و...
سهون لب هاش رو به پشت لاله گوش جونگین رسوند و بوسه ای خیس روی اون کاشت.
_ گفت:" حتما". اون روز دختر با این فکر رفت خونه که حتما یکی عاشقش شده اما وقتی رسید صدای ناله هایی رو شنید...
سهون دست دیگش رو هم به سمت پهلوی جونگین برد تا اون رو نگه داره. آلتش رو از باکسرش بیرون اورد و در حالی که سرش رو به سمت زخم های جونگین برده بود و اون ها رو میبوسید دستش رو روی اون دیک تحریک شده حرکت داد. ناله های جونگین بلند تر شدند. جونگین دیگه توانی توی پاهاش برای ایستادن احساس نمیکرد و بی اراده ساق دست سهون رو چنگ زد تا بتونه خودش رو نگه داره. گوشه چشم هاش رو باز کرد و به تصویر خودش توی آیینه نگاه کرد. میدید ک چطور بین دست های سهون اسیر شده و مثل یک مار بدنش رو تکونه میده.
_ اون پاورچین-پاورچین به منبع صدا نزدیک شد و بعد عجیب ترین صحنه عمرش رو دید...
حلقه دستش رو به دور اون دیک گرم و سفت تنگ تر کرد و سرعت حرکاتش بیشتر شد. جونگین ناخن هاش رو محکم تر توی ساق دست سهون فرو برد و ناله هاش رو بی پروا سر داد تا تمام فضای اون خونه ی نفرین شده رو پر کنه. طولی نکشید تا سهون گرمای خیسی از کام جونگین رو روی انگشت هاش احساس کرد.
جونگین دیگه بیشتر از اون نمیتونست روی پاهاش بایسته. سرش به پایین افتاد و زانوهاش خم شدند تا روی زمین بیوفتند، که سهون مانعش شد. برش گردوند و اجازه داد جونگین خودش رو توی بغلش بندازه. سر جونگین روی شونش قرار گرفت و نفس های بی جونش به لاله گوشش میخورد. به خودشون توی آیینه نگاه کرد. دستش که با کام جونگین پر بود رو بالا اورد و مقابل چشم هاش گرفت. لبخند خسته اما پیروزمندی زد و نفسش رو بیرون داد چونش رو روی شونه ی جونگین گذاشت و آروم زمزمه کرد:
_ برادرش داشت با اون دیک کوچولو و صورتیش ور میرفت در حالی که اسم خواهرش رو صدا میزد.
جونگین با شنیدن جمله ی آخر نفسش قطع شد. لب پایینش به آرومی لرزید. سهون چی میگفت؟ اون داستان لعنتی از کدوم گوری اومده بود؟!
سعی کرد خودش رو نبازه و آروم و متعجب زمزمه کرد:
_ت... سهون...
_هیششش...
سهون دوباره دستش رو نوازش وار روی پشتش کشید. اونقدر این کارو کرده بود که حالا جونگین دردی احساس نمیکرد. دستاش رو به سمت پشت سهون برد و با بغل کردنش سعی کرد با تکیه به اون محکم تر روی پاهاش بایسته. لرزش رو توی بدنش احساس میکرد. خاطرات به ذهنش هجوم اورده بودند. خاطراتی که قرار بود همیشه خاطره بمونند و حقایقی که قرار بود به شکل یک راز مگو توی قلبش دفن بشن. و حالا شنیدنشون با اون صدا و از سمت شخص مقابلش تمام معادلاتش رو بهم میریخت. شاید یک داستان ساده بود، اما روایتش از زبون سهون فقط یک چراغ رو توی ذهن جونگین روشن میکرد:" اون همه چی رو میدونه!"
صدای سهون دوباره پیچید:
_دیگه وقتشه بخوابیم... هردومون زیادی خسته ایم.
خواب؟ جونگین از ته قلبش میخواست که به دنیای سیاه خواب پناه ببره اما حالا تنها تصویری که پشت پلکهاش نقش میبست تصویری از یک دختر طلایی بود، که لبخندش چال گونه ای رو با دست و دلبازی به نمایش میزاشت. با واضح شدن تصویر توی سرش جوشش خون رو زیر پوستش احساس کرد. از تکیه گاهش دل کند و روی پاهاش ایستاد. چند قدم عقب رفت و برگشت که با تصویر خودش توی آیینه روبرو شد. تصویری از یک موجود کریه توی آیینه بهش لبخند میزد. اصلا اون لعنتی کی بود؟ صدایی پیچید:
_به چی نگاه میکنی؟
نمیخواست بشنوه. میخواست اون صدا رو ببره و رسیدن به خواستش برای مغز عصبانی و بی منطقش کار سختی به نظر نمیرسید.
به سرعت برگشت و دستش رو به دور گردن سفیدی که مقابلش بود حلقه کرد و به یک جفت چشم سیاه و متعجب، خیره شد و در اوج درموندگی برای پیدا کردن کلمه ای فقط فریاد کشید. بلند و بی پروا. حلقه دستاش رو محکم تر کرد و با قدم هایی پشت سر هم و رو به جلو سهون رو به عقب هل داد و تا جایی ادامه داد که پاهاشون توی هم پیچید و وسط اتاق به زمین افتادند. درد تمام بدن سهون رو در بر گرفت و میتونست سوزش عمیقی رو توی پهلوش احساس کنه، اما باز هم در برابر دستایی که به دور گردنش حلقه شده بودند ناچیز به نظر میرسید. جونگین روش خیمه زد و در حالی که دستاش همچنان دور گردن سهون حلقه شده بودند کلمات ناقصی رو بین فریادش با بی دقتی به زبون اورد:
_نههه... این حقیقت نداره عوضی... من اینکارو نکردم... من یه منحرف عوض نیستم... من عاشقش نیستم... ها-هانوی... نه-نههه... نهههههه... خفه شووو... تو باید خفه شی... من خفت میکنم... بمییر... فقط بمییر...
سهون به جونگین نگاه میکرد. درحالی که چیزی جز خون جلوی چشم های جونگین رو نپوشونده بود. فشار شدیدی رو روی چشم هاش احساس میکرد و انگشتای دستش ملتمساته دور مچ های بی رحم جونگین حلقه شده بود. دهنش با تلاش بی فایده ای به دنبال ذره ای اکسیژن میگشت. اما چیزی نگذشت که احساسی شبیه به معلق بودن و آزادی بدنش رو فرا گرفت. چشم هاش هنوزم به صورت جونگین خیره بود، رگ های برجسته کنار شقیقش و صورت قرمز و عرق کردش رو جزء به جزء رصد می کرد. همیشه دوست داشت وقتی مرد عصبانی میشه چهرش رو ببینه. با خودش فکر کرد:" پس این شکلیه!" لبخند بی جونی زد، به آرومی چشم هاش رو بست و با تصور لذت بخشی از رهایی به خودش اجازه ی لذت بردن از آرامشی ابدی رو داد. آرامشی در کنار تصاویر مختلف از چهره مردی که دوست داشت. مردی که زیبا بود.
****************
جرعه ای از فنجون چایش نوشید و با لبخند به مینا که مقابلش داشت با اسباب بازیاش بازی میکرد نگاه کرد. احساس آرامش میکرد. اون زیادی بابت همه چیز مطمئن بود. با فکر کردن به اتفاقات عصر خنده ی آرومی کرد که تبدیل به قهقه شد. مینا با تعجب سرش رو بالا اورد و بهش نگاه کرد.
نزدیکش شد و ازش پرسید:
_ مامانی به چی میخندی؟
هانوی خنده هاش رو با لبخندی قطع کرد فنجونش رو روی میز مقابلش گذاشت و با همون لبخند گفت:
_ این یه رازه.
مینا اما کنجکاو تر از این حرفا بود و دوست داشت دلیل پشت خنده های مامانش رو بدونه.
_ اگر مینا یه راز بهت بگه تو هم رازتو میگی؟
هانوی حالا مشتاق شد. مینا رو بغل کرد و روی پاش گذاشت.
_ انگار مینا کوچولو یه راز خوب داره که ارزش معامله کردن با مامانش رو داره...
گونش رو بوسید و ادامه داد:
_ خب حالا راز تو چیه؟
مینا سرش رو پایین انداخت و یکم با انگشتاش ور رفت. اون راز متعلق به خودش نبود اما به هر حال راز بود! یاد حرفی که عمو جونگینش توی اتاقش بهش گفته بود افتاد. همون جمله ای که به مینا گفته بود بین خودشون بمونه ولی مامانش که غریبه نبود!
_ مامان... راستش... دایی جونگین به مینا گفت که تو رو دوست نداره... اون... گفت عاشقته.
چن که حرفای اون دو رو شنیده بود، از آشپرخونه بیرون اومد و در حالی که سوپی که پخته بود رو روی میز میزاشت با خنده گفت:
_ معلومه که عاشقشه مینا! اعضای خونواده همیشه عاشق همدیگن. مثل ما که عاشق همیم.
هانوی با سرخوشی خندید.
_ همینطوره عزیزم.
و بعد ضربه ای به سر بینی کوچیک مینا زد.
_ حالا اگر حرف های مادر و دخترانتون تموم شد بیاید که غذای سرآشپز آمادست.
چن دوباره به سمت آشپز خونه رفت. مینا اما هنوز معاملش رو کامل نکرده بود.
_ مامان حالا نوبت توئه.
هانوی به سمتش چرخید و لبخندی زد و کمی خودش رو به مینا نزدیک کرد و به آرومی زمزمه کرد:
_ مامانی، همه چی رو میدونه!*******************
ما مشتاق شنیدن نظراتتون هستیم . با درمیون گذاشتن نظراتون با ما باعث دلگرمیمون بشید :)
🛑این پارت باید هفته قبل آپ میشد اما متاسفانه من با اشتراک VPN به مشکل برخورده بودم و سفارشم ثبت نشده بود🥲. خلاصه که این هفته هم احتمالا یه آپ روزانه خواهیم داشت پس لطفا حمایت ما رو فراموش نکنید.
"تنتون گرم و سرتون خوش باد"
YOU ARE READING
"RED"
Fanfictionمرگ برای نگریستن هرکس چشمی دارد مرگ خواهد آمد و چشمان تو را خواهد داشت "چزاره پاوزه" ⚠️وضعیت : تمام شده کاپل:کایهون 🛑دارای دو ورژن "کایهون" و " جین ته" 🛑 چند جمله حرف حساب ۱_در فیک "قرمز" ما شخصیت شناسی انجام نمیدیم و صرفا شخصیت پردازی میکنیم . ...