لیوانش رو با مایع سفید رنگ بطری پر کرد و لاجرعه سر کشید. همیشه تنها نوشیدنی که میخورد شیر بود، وقتی بچه بود، یک اجبار و عذاب بود که اون مایع نفرت انگیز رو بچشه اما حالا یکی از انتخاب های پر از لذتش به حساب میومد.
لیوان رو روی کانتر آشپزخونه گذاشت و از اون خارج شد. درد داشت اما نه اونقدر که توی تخت خواب نگهش داره. به سمت نشیمن رفت و به آرومی روی مبل نشست. روی میز مقابلش بطری تموم شده ی سوجو و یک لیوان قرار داشت. براش حدس زدن اینکه اون ها متعلق به چه کسی هستند کار سختی نبود.
گوشی توی دستش رو بالا اورد و مقابل چشماش نگه داشت ساعت ۷:۲۳ دقیقه عصر رو نشون میداد. یک ساعتی میشد که پیام رو برای جونگین ارسال کرده بود. لبخندی زد. دلش میخواست اونجا می بود و چهره ی جونگین رو میدید. دوست داشت عصبانیتش رو ببینه. نه از اون عصبانیتا که وقتی داشت واسش بلوجاب میزد و تو اوج شهوت نگهش داشته بود از خودش نشون داد و یا نه مثل اون زمانی که توی اتاق نقاشیاش ترسیده بود و عصبانی شده بود. سهون دوست داشت درموندگی جونگین رو ببینه. دلش میخواست چهره اون مرد رو وقتی درست روی نقطه ای ایستاده که میدونه دیگه هیچ راهی نداره رو ببینه و امیدوار بود که جونگین حسابی عصبانی بشه وگرنه سهون باید دنبال گزینه های دیگه ای میگشت.
صدای زنگ در توی خونه پیچید و سهون چشم هاش رو بست و لب هاش با ردی از لبخند رنگ شد. بار دیگه صدای زنگ بلند شد. صدایی که برای سهون فرقی با قطعه ای از یک مارش جنگی نداشت. در حالی که زنگ در بدون وقفه و پشت سر هم به صدا در می اومد، به آرومی از جاش بلند شد و در حیاط رو با آیفون باز کرد بعد به سمت در اصلی رفت تا شخصا به استقبال اون موجود عزیز بره. جونگین رو دید که طول حیاط رو با قدم هایی بلند طی میکرد تا اینکه مقابل سهون ایستاد. نفس نفس میزد و سهون میتونست ردی از عرق رو کنار شقیقه هاش ببینه. لبخندی زد.
_چرا نمیایی داخل؟
چشم های سهون به انتظار شکار کوچکترین واکنشی از سمت جونگین کمین کرده بودند. اما جونگین فقط سری به نشونه تائید تکون داد و وارد خونه شد. به سمت نشیمن رفت و روی مبل مقابل سهون نشست و چشم هاش رو بهش دوخت. سهون در رو به آرومی بست و درحالی که یک دستش رو به دیوار گرفته بود، دست دیگش رو روی شکمش گذاشت و به آرومی به سمت جونگین قدم برداشت. تک تک حرکاتش با نگاه جونگین در حال رصد شدن بودند. کمرش که کمی خم شده بود، دستش که بی دلیل روی دلش قرار گرفته بود و قدم های کوتاه و پر از مکثش و در نهایت چهره دردمندی که به خودش گرفته بود. تحسین بر انگیز بود. تا جایی که دلش میخواست از جاش بلند بشه و محکم دست بزنه و فریاد بکشه:" اوه سهون باید اسکار بهترین بازیگر بعدی رو به تو بدن. درست به خود لعنتیت". سهون بالاخره بهش رسید نگاهی بهش انداخت و با لبخند گفت:
_حتما تمام راه پیاده اومدی و خسته ای، بزار یک لیوان آب برات بیارم.
برگشت تابه سمت آشپزخونش بره که جونگین مانعش شد.
_بشین.
سهون در حالی که پشتش به جونگین بود لبخندش عمیق تر شد و برای لحظه ای چشم هاش رو از سر لذت بست. به آرومی برگشت و بدون اینکه تلاشی برای مخفی کردن لبخندش بکنه به سمت مبل رفت و مقابل جونگین قرار گرفت.
جونگین آرنجشو روی پاش گذاشت و به جلو خم شد و در حالی که دستاش رو تکیهگاهچونش کرده بود، به سهون خیره نگاه میکرد. سهون هم با لبخندی همراهیش میکرد.
_توقع داشتم یک هفته دیگه توی تختت بمونی.
_راستش... از اینکه نا امیدت کردم، متاسف نیستم.
جونگین پوزخندی زد.
_نه. اینجا تنها کسی کهمتاسفه منم.
لبخند سهون پررنگ تر شد.
_برای تاسف خوردن زیادی دیر شده کیم جونگین.
جونگین به پشتی مبل تکیه داد دوباره به چشم های سهون نگاه کرد.
_مقدمه چینی کافیه سهون... با من بازی نکن... چیزی که میخوای رو بگو.
_هووم... جونگین... کل این زندگی یه بازیه. من فقط دارم ارتقائش میدم.
_ارتقاع به چی؟
سهون سرش رو به عقب برد و خنده کوتاهی رو با صدای بلند سر داد. دوباره درحالی که پوزخند میزد به جونگین نگاهی انداخت.
_شهوت؟ لذت؟ دروغ؟ قتل؟ یا شاید هم کفر... من به همه ی چیزایی که توی دایره قرمز قرار گرفتند ارتقاعش میدم.
جونگین با درموندگی پرسید:
_که چی بشه؟
_ جونگین، مگه تو تابه حال از خدا پرسیدی که هدفش از این بازی مسخره چی بوده؟ گرچه اگه بپرسی هم فرقی نمیکنه. به هر حال وقتی میخواد جوابت و بده که توصداش رو نمیشنوی!
سهون خندید.
_ولی بزار من برات پرده از این راز هستی و خلقت بردارم... آماده ای؟... جونگین، تو، من و همه ی احمقای دیگه اومدیم تا کسی که حوصلش سر رفته رو سرگرم کنیم. خدا یه بچه ی لوس و ثروتمنده که توی بالاترین طبقه کلوسئوم نشسته و به گلادیاتور های در حال مرگ نگاه میکنه. و من ... خب بزار بگیم من جزو گلادیاتورای محبوبشم. اون برده های ضعیف رو وارد میدون میکنه و درحالی که اونا از ضعف پا به التماس و دعا میزارند من نمایشم رو براش شروع میکنم. من براش منظره ای قرمز رو به تصویر میکشم و اون با بالا بردن انگشت شستش، من رو به شنا کردن توی قرمز تشویق میکنه.
سهون بلند شد و شروع به قدم زدن اطراف جونگین کرد.
_اون حوصلش سر میره و بهش میگم:" میخوای سرگرم بشی؟... اوه... لرد عزیز... بسپاریدش به من ...". " اوه لرد بیچاره حتما گرسنتون شده ؟... ایرادی نداره... نظرتون راجع به طعم این بیچاره های بدبخت چیه؟... من براتون فراهمش میکنم...
به دور جونگین میچرخید و دستاش رو توی هوا تکون میداد و طوری رفتار میکرد که انگار داره با مخاطبش صحبت میکنه.
_من داخل گود کلوسئومی ایستادم که اون رهبریش میکنه. اون بهترین گلادیاتورهاش رو به من میده تا اون ها رو توی نبرد شرکت بدم... پس ما هم بهترین نبردمون رو به تصویر میکشیم... اما بعضی از اونا خسته میشن و بعد به سمت اون بچه برمیگردند و التماس های تکراریشون رو سر میدن تا چند لحظه ای بیشتر زنده بمونن... اونا میجنگن تا زنده بمونن اما من فقط دنبال یکم سرگرمیم... وقتی روی دو زانوشون میشینن تا التماس کنند... خدا به من لبخند میزنه و انگشت شستش رو به سمت پایین میچرخونه... و من در اوج بخشندگی و فرمانبرداری اون ها رو از بدن خستشون جدا میکنم تا روحشون به جایی که دوست دارند پرواز کنه...
سهون ایستاد به سمت جونگین برگشت و دستش رو روی سرش گذاشت و کمی خم شد تا بتونه به چشم هاش نگاه کنه. درحالی که لبخند دندون نمایی میزد ادامه داد:
_ میدونی چیه جونگین؟ من چیزی بهشون نمیگم... اما روحی وجود نداره که اصلا بخواد پرواز کنه... تنها چیزی که میمونه یک لاشه ی رنگ شده باخون قرمزه.
سهون خندید و برگشت. نفس کشیدن برای جونگین سخت شده بود. به سهون نگاه میکرد که مثل یک بازیگر تئاتر به دورش میچرخید و بلند بلند حرف میزد. دوست داشت بلند بشه و فریاد بزنه و بهش بگه:" تو یه دیوونه ی شیطان صفتی." اما میدونست که تمامش بی فایدست. کنار سهون اون فقط یک طعمه بود. حالا فرقی نداشت که روی مبل نشیمنش نشسته باشه یا جزوی از کلکسیون نقاشی هاش باشه.
خم شد و ساق دستش رو روی پاهاش گذاشت تا تکیه گاه بدن خستش بشه و سرش رو به پایین انداخت.
_ بهت تبریک میگم سهون. حالا تبدیل به یکی از اون فیلسوفای خرفت و پرحرف شدی. نظرت چیه تا یه کتاب از این چرندیاتت بنویسی؟
سهون به سمتش برگشت و بالا سرش ایستاد. مشتی از موهای جونگین رو چنگ زد و کشید که باعث شد جونگین برای خفه کردن نالش لبش رو گاز بگیره. سرش رو بالا اورد و چشم هاشون بهم دوخته شد.
_راجع به من چی فکر میکنی؟
جونگین بدون لحظه ای درنگ پاسخ داد:
_تو دیوونه ای!
سهون خندید و در همون حال روی پای جونگین نشست و پاهاش رو اطراف کمرش حلقه کرد. دست هاش رو به سمت گردنش برد و صورتش رو توی فاصله ای چند اینچی با صورت جونگین قرار داد، جز به جز چهرش رو از نظر گذروند. " تو دیوونه ای!" این حرف و قبلا هم شنیده بود. نه فقط یک بار بلکه چندین بار و هر بار هم از آدمای مختلف. اما دو صدا برای این جمله بود که از ذهنش محو نمیشدند. صدایی که با رنگ قرمز، بوی تعفن و احساس درد همراه بود و صدایی که با رنگ قرمز، عطر گل و گرما به گوشش رسیده بود. شاید حالا وقتش بود که صدای سومی هم برای این جمله توی ذهنش ضبط کنه، حتی اگر این صدا از یک قربانی باشه. به آرومی زمزمه کرد:
_بین برده های زره پوشی که برای زنده بودن هم دیگه رو میکشن، کی میتونه ادعای عاقل بودن بکنه؟
پوزخندی زد و لحظه ای بعد فاصله ی باقی مونده رو پر کرد و لب هاش، مهمون لب های بی گناه جونگین شدند. با شدت هر چه تمام لب هاش رو به لب های جونگین فشار میداد. میخواست رد کثیفی از گناهانش رو روی لب های اون هم باقی بذاره. ردی به رنگ قرمز. سهون توقع داشت جونگین بی حرکت بشینه و کاری نکنه، اما وقتی حرکت لب هاش رو احساس کرد متعجب شد. انگار زودتر از چیزی که فکرش رو میکرد تونسته بود تن خسته ی جونگین رو به خودش معتاد کنه. جونگین دستاش رو به دور کمر سهون حلقه کرد لب پایینی سهون رو به دندون کشید و محکم فشار داد و در نهایت با بوسه ای رهاش کرد. زبونش رو خیلی سریع وارد دهنش کرد. نمیدونست توهمی از یک ذهن مریضه یا نه اما مزه ای از خون توی دهنش پیچید. جونگین اهمیتی نمیداد، اگر قرار بود سهون طعم خون رو داشته باشه پس جونگین باید از حالا عاشق این طعم بشه. اون برای خلاص شدن از عذاب هایی که رهاش نمیکردند یه راه حل داشت و اون هم لذت بردن از اون عذاب بود. حالا به هرروشی که میخواست باشه. بعد ازچند لحظه بالاخره تصمیم گرفت با گاز کوچیکی از لب های سهون جدا بشه و سهون سوزشی کم اهمیت رو گوشه لبش احساس کرد. جونگین سرش رو عقب برد و سهون در انتظار دیدن چشم هاش، با حرکت بعدی جونگین دوباره غافلگیر شد. جونگین سرش رو روی سینه ی سهون قرار داد و محکم بغلش کرد. درست مثل بچه ای که از شدت ترس و درموندگی به آغوش مادرش پناه میبره. سهون برای حرکت بعدی جونگین صبر کرد.
_ دیروز با فکر نبودنت داشتم دیوونه میشدم و امروز با بودنت. انگار این وسط تنها دیوونه ای که وجود داره خودمم. فقط بهم قول بده که بودنم برات کافیه. بهم بگو که از شر اون فیلم خلاص میشی.
خطی از لبخند به آرومی روی لب های سهون کشیده شد. حلقه دستاش رو به دور جونگین محکم تر کرد. و انگشتاش رو نوازش وار روی پشتش حرکت داد. مثل نوازش کردن بره ای که توی آغوش قصابش پناه گرفته.
از روی پاهای جونگین بلند شد و بالا سرش ایستاد. دستش رو به سمت جونگین دراز کرد و با همون لبخند محو به چشمهاش نگاه کرد.
_این وسط چیزی به اسم قول وجود نداره جونگین و تو هم چاره ای نداری.
حرف سهون مثل یک سوت پایان توی سر جونگین پیچید. " چطور به این حد از بیچارگی رسیده بود ؟" اما جونگین خسته تر از اونی بود که بخواد دنبال جوابی بگرده و خستگی مثل همه ی این روز ها برادر تمام انتخاب های اشتباهش بود.
دست های سهون رو گرفت و بعد وارد خلسه ای از دریای افکارش شد. مسخره بود که هرچقدر برای دیدن آیندش تلاش میکرد چیزی جز تاریکی نمیدید و زمانی به خودش اومد که قاب های نقاشی اطرافش رو احاطه کرده بودند. سهون به سمت گوشه ی اتاق رفت که جونگین حالا میتونست دری قرمز رنگ رو اونجا ببینه، روزی که به اون اتاق اومده بود وحشت سرتاسر وجودش رو در بر گرفته و نتونسته بود متوجه اون در بشه. سهون در رو باز کرد و بعد از رد شدن از راهرویی سیمانی به فضای بزرگی رسیدند که نور قرمز اولین عاملی بود که درش خودنمایی میکرد.
جونگین که متوجه استفاده زیاد سهون از رنگ قرمز شده بود با خودش فکر کرد:" چقدر کلیشه ای!" همه جا وقتی حرف از خشونت، ترس و وحشیگری و حتی شهوت میشد رنگ قرمز اولین رنگی بود که به چشم میخورد. اما خب راجع به سهون... انگار اون روانی خوب میدونست که چطور باید تن مرده ی کلیشه ها رو به روش خودش زنده کنه.
نور قرمز اتاق به تاریکی فضا اضافه میکرد. جونگین متوجه زنجیر های آویزون شده از سقف و چنگک ها و دست بند های فلزی قطوری انتهای اونها شد. بیشتر شبیه چیزی بود که توی سردخونه ی کشتارگاه ها، برای آویزون کردن تکه های گوشت استفاده میشد. قفسه ای کنار یکی از دیوارا توی تاریکی فرو رفته بود و جونگین میتونست توی اون اتاق وسایلی مثل صندلی که محل نشستنش شبیه هرم بود یا میز بزرگ فلزی که وسط اتاق قرار داشت و اطرافش رو زنجیر و طناب هایی در بر گرفته بودند و درنهایت صلیب بزرگی که روی دیوار مقابل قرار داشت رو ببینه.
بدون توجه به سهون شروع به حرکت کرد. وقتی راه میرفت مجبور میشد بعضی از زنجیر هایی که زیادی بلند بودند رو به کناری بزنه و راه خودش رو باز کنه از کنار صندلی رد شد دستش رو به لبه ی میز کشید متوجه چند تا وسیله مثل انبر و چاقو و اره روی دیوار شد اما بی توجه به اون ها ادامه داد و مقابل صلیب چوبی ایستاد. اطرافش حلقه ها و زنجیر هایی میدید و به این فکر میکرد تا چه حد میتونه تحمل درد رو داشته باشه؟ اما رشته افکارش با صدای موزیک ملایمی که فضار و در بر گرفت، پاره شد.
دست هایی رو که به آرومی به سمت شونه هاش میخزیدند و بالا میومدند رو روی پشتش و بعد سنگینی سری رو روی شونه ی چپش احساس کرد. صدایی به شکل زمزمه ای آهنگین توی گوشش پیچید:
_زیباست مگه نه؟
جونگین در حالی که دست های سهون اطرافش حلقه شده بودند به سمتش برگشت، لبخند خسته ای نثارش کرد. به حال هرچه زودتر شروع میشد زودتر هم تموم میشد.
_شروع کنیم؟
نگاهش به سمت پهلوی سهون لغزید.
_اما نگرانم که به زخمت آسیب بزنی.
سهون خندید و در حالی که گونه جونگین رو نوازش میکرد گفت:
_اینجا قرار نیست نگران من باشی.
از جونگین فاصله گرفت و به سمت میز وسط اتاق رفت و رو به جونگین بهش تکیه داد .
_امروز رو یک جلسه ی معارفه در نظر بگیر.
جونگین سری تکون داد و چند قدمی حرکت کرد. میترسید؟ نه! فقط هنوز زیادی گیج بود.
زنجیری که از سقف تا نزدیکی سینش پایین اومده بود رو بدست گرفت.
_چرا این همه زنجیر اینجا آویزون شده؟
_کاری که زنجیر میکنه واضحه جونگین. اون ساخته میشه تا به بند بکشه.
_چرا اینجا یه صلیب گذاشتی؟
_شاید میخواد مقدسات جدیدی خلق کنه.
_چرا اینجا قرمزه؟
_چون رنگ خون رو میپوشونه.
مضطرب و کم طاقت سوالی که توی سرش فریاد میکشید رو به زبون اورد:
_چرا من؟
سهون نگاهش رو بالا اورد و به چشم های جونگین خیره شد. با جدیت ادامه داد:
_من تو رو انتخاب نکردم جونگین، تو منو انتخاب کردی. حالا جونگین، چرا من؟
جونگین در سکوت بهش نگاه کرد. سهون میدونست که چطور باید تیری که به سمتش پرتاپ میشه رو برگردونه.
به سمت سهون رفت و توی یک قدمیش ایستاد.
_هوشت رو به رخ من نکش، اگه قراره به فاک برم پس کارت و بکن.
و بعد فاصله باقی مونده رو طی کرد و لب هاش رو به لب های سهون رسوند و چیزی که با بوسه فاصله ی زیادی داشت رو شروع کرد، لب هاش رو وحشیانه به دندون میکشید و رهاش میکرد تا دوباره شروع کنه. دستش رو زیر لباسش برد و روی پوستش حرکت داد، دلش میخواست پهلوش رو چنگ بزنه اما هنوز هم در اوج حماقت میترسید صدمه ای بهش وارد کنه. سهون بی حرکت ایستاده بود تا جونگین شرایط رو هر طور که میخواست پیش ببره. جونگین در حالی که لب هاش درگیر لب های سهون بودند، دستش رو به سمت دکمه های پیرهنش برد و تلاش کرد بازشون کنه، بدون هیچ صبری سرش رو به سمت گردن سهون برد و شروع کرد به گاز گرفتنش. جایی گوشه ی ذهنش بهش میگفت که داره اشتباه میکنه و باید تمومش کنه اما هیچ کنترلی روی رفتارش نداشت، فشار عصبی زیادی رو تحمل کرده بود و حالا بودنش توی اون اتاق قرمز، باعث میشد خوی وحشیش بیدار بشه و چه قربانی گناهکار تر و لایق تر از سهون؟!
بی طاقت دستش رو به سمت دکمه های پیراهن سهون برد و وقتی متوجه شد تلاشش برای باز کردن دکمه ها با اون دست های لرزون بی فایدست دو طرف لباسش رو گرفت و محکم کشید و نمایش بدن سفید سهون با پرواز دکمه ها همزمان شد. چند لحظه ای خیره به بدن مقابلش مکث کرد اینبار احساس دیگه ای هم کنار خشمش احساس میکرد. احساسی که گرمایی متفاوت رو به همراه داشت که جایی درست زیر دلش احساس میشد.
پنجه هاش رو توی پهلو و پشت سهون فرو کرد و اون رو نزدیک به خودش نگه داشته و دندون هاش رو بی هیچ رحمی توی گردنش فرو کرد. اونقدر به کارش ادامه داد تا طعمی شبیه به آهن توی دهنش پیچید. احساس اون طعم توی دهنش مثل آب یخی روی شعله های سرکش درونش بود. مکث کرد. سرش رو کمی عقب برد و به رد دندونای خودش روی گردن سهون و خطی از خون که از سمت راست گردنش سرازیر میشد نگاه کرد. وحشت زده و با استیصال کمی عقب کشید. باور اینکه اون مسئول اون منظرست براش غیرقابل هضم بود. با تردید نگاهش رو به سمت بالا حرکت کردند و چشم هاش درگیر نگاهی سیاه شدند. بدون هیچ اخم یا لبخند یا هرکدوم از اون حالتای چهره ی لعنتیش بهش نگاه میکرد و همین جونگین رو بیشتر عصبی و وحشت زده میکرد. سهون قصد نداشت اون نگاه رو قطع کنه و جونگین هم بیشتر از اون تحمل نداشت. سرش رو به پایین انداخت.
_متاس...
با دستی که زیر چونش قرار گرفت حرف توی دهنش خشک شد. سهون سرش رو بالا اورد و اینبار با لبخند کجی که روی صورتش خودنمایی میکرد، جزئیات چهرش رو از نظر گذروند. متوجه ی ردی بهم ریخته از خون کنار لب های خیسش شد. لبخندش پررنگ تر شد و به چشم هاش نگاه کرد.
_تو مرد عجولی هستی، کیم جونگین.
دستاش رو از روی بدنش جدا کرد و تن جونگین رو به دنبال خودش کشید.
_من بهت صبور بودن رو یاد میدم.
هضم کردن این جمله و موقعیت برای جونگین چند لحظه ای طول کشید و همین زمان برای سهون کافی بود تا یکی از زنجیر های آویزون به سقف رو به دور مچش بپیچه. جونگین خواست اعتراضی بکنه اما دست دیگش هم توسط سهون به زنجیر کشیده شد. سهون بعد از اینکه از محکم بودنش مطمئن شد ازش فاصله گرفت. جونگین چند بار مچ دستش رو کشید اما زنجیر ها محکم تر از چیزی بودند که فکر میکرد و مطمئن بود اگر به کارش ادامه بده آسیبی جدی به مچش میزنه. انتظارش رو داشت. انتظار به بند کشیده شدن، عذاب کشیدن و درد رو داشت اما تمام اینا باعث نمیشد که توی اون لحظه فریاد نکشه. بلند و عمیق فریاد کشید، فریاد اولش مقدمه ای شد برای فریادهای بعدیش... و بی ارزش ترین چیز برای اهمیت دادن توی اون شرایط سوزش حنجره ی دردمندش بود. میدونست با فریاد کشیدن چیزی حل نمیشد اما دلیلی هم برای سکوت نداشت. دلیلی نداشت، البته فقط تا زمانی که درد و سوزشی فجیع رو روی کمرش احساس نکرده بود. اولین ضربه ی شلاق توسط سهون عمیق و دردناک روی بدنش جا خوش کرد و صدای برخوردش توی گوش هاش پیچید. جونگین شوکه و متعجب، در سکوت به روبروش خیره شد. دیدش تار شده بود و نفسش بالا نمیومد تا اینکه ضربه دوم هم نسیبش شد دوباره فریاد کشید و اینبار به لطف سهون دلیل خوبی برای اینکار داشت. سهون بی توجه به فریاد هاش تا دهمین ضربه ادامه داد تا جایی که فریاد های قدرتمند جونگین به ناله های ضعیف و بی جونی تبدیل شدند. سرش به پایین افتاده بود و قفسه سینش به سختی حرکت میکرد.
سهون در حالی که از شدت هیجان به نفس-نفس افتاده بود به منظره مقابلش نگاه کرد. به این فکر کرد که باید در اولین فرصت تمام اون نقاشی های مسخرش و دور بریزه چون قرار بود از این به بعد صحنه های کم نظیر تری ببینه. کمی به جونگین نزدیک شد و به آرومی روی پیراهن پاره و رد های قرمز پشتش دست کشید. جونگین، با اولین برخورد دست سهون به پشتش هیسی کشید و سرش رو بالا اورد. آروم نالید:
_س... سهون...
سهون اما، سرش رو به زخم های پشتش نزدیک کرد نفس عمیقی کشید و با پرشدن ریه هاش از اون عطر لذت بخش لبخندی روی صورتش شکل گرفت. دهنش رو باز کرد و به آرومی زبونش رو روی زخم ها کشید. صدای ناله ی دردمند جونگین بلند شد و سهون با لذت چشم هاش رو بست و لبخندش عمیق تر شد. جونگین رو دور زد و مقابلش ایستاد دستش رو بین موهای خیس از عرق جونگین برد و با کشیدن موهاش مجبورش کرد سرش رو بالا بگیره و بهش نگاه کنه. پلکای خسته ی جونگین بهش خیره شدند و لبخند سهون عمیق تر شد. سهون سرش رو به آرومی جلو برد و بوسه ای عمیق رو با جونگین از سر گرفت. زبونش رو وارد دهنش کرد و وقتی مطمئن شد تمام ترکیبات توی دهنش رو بهش انتقال داده، تماس لب هاشون رو قطع کرد و ازش فاصله گرفت. جونگین برای بار دوم طعمی شور و شبیه به آهنی رو تجربه کرد. به چهره ی سهون نگاه کرد و ردی از رنگ قرمز و بهم ریخته کنار لب هاش دید. سهون گونش رو نوازش کرد و با شوق زمزمه کرد:
_حیف میشد اگر طمع خودت رو نمیچشیدی.
لبخندش تبدیل به خنده های کوتاه و بعد هم قهقه ای بلند شد که توی فضا پیچید. از مقابل چشم های خسته ی جونگین فاصله گرفت تا جایی که جونگین چیزی دیگه جز سایه ای متحرک ازش ندید. درد و ضعف باعث میشد که دیگه چیزی حس نکنه و جونگین خسته تر از اونی بود که بخواد در برابر یک خلسه ی شیرین مقاومتی بکنه. چشم هاش رو بست و صدایی توی سرش پژواک شد:
_به دنیای من خوش اومدی. : )
_________________________________________________امیدوارم از این پارت هم لذت برده باشید.
همونطور که کفته بودیم پارت های بعدی به صورت هفتگی و روزهای دوشنبه آپ میشند.
مراقب خودتون باشید🍀
"تنتون گرم و سرتون خوش باد"
YOU ARE READING
"RED"
Fanfictionمرگ برای نگریستن هرکس چشمی دارد مرگ خواهد آمد و چشمان تو را خواهد داشت "چزاره پاوزه" ⚠️وضعیت : تمام شده کاپل:کایهون 🛑دارای دو ورژن "کایهون" و " جین ته" 🛑 چند جمله حرف حساب ۱_در فیک "قرمز" ما شخصیت شناسی انجام نمیدیم و صرفا شخصیت پردازی میکنیم . ...