《دو وو》
صبح،زودتر از همیشه از خواب پا شدم،در واقع میشه گفت تقریبا بیدار بودم چون فقط سه ساعت خوابیده بودم.
افکارم حول محور اتفاقات اخیر بود.به این فکر کردم که چطور واندرلند،یه گلدن دراگون جدید انتخاب کرده؟
یعنی واندرلند از گناهم گذشته و میزاره زمین بمونم.
یا در عوضش باید به ا/ت آموزش بدم؟این کمترین کاریه که میتونم در قبال کارم انجام بدم.فعلا باید یه فکری به حالشون بکنم،تا موقعیت رو برای آموزش ا/ت فراهم بکنم.
لباسام رو عوض کردم و از پله ها پایین رفتم و رستوران رو باز کردم و رفتم تا براشون غذا درست کنم.الاناست که بومین هم پیداش بشه.
مشغول پختن غذا شدم که بومین اومد تو
بومین:سلام آقای هان
دو وو:اوه!سلام بومین اومدی.
بومین:کمک نمیخواید؟دو وو:نه ممنون،آها راستی،بابت دیشب ببخشید مجبور شدی بیرون از خونه بخوابی،میتونی وسایل هات رو جمع کنی و یه مدت بیای طبقه پایین پیش من بمونی،البته اگه اشکالی نداشته باشه.
بومین:آقای هان اون خونه مال شماست و اختیارش رو دارید،شما به من لطف کردید و من رو راه دادید.
همونطور که با چاقو مشغول خورد کردن پیازچه ها بودم،گفتمدو وو:تو مثل پسرم هستی و من تو رو به اندازه پسر نداشته ام دوست دارم.
پیازچه ها رو توی غذا ریختم و ادامه دادم
دو وو:میشه یه سر بری بالا و به بچه ها بگی بیان پایین؟خودتم لباسات رو عوض کن و بیا.
بومین:بله،حتما.************************
《ا/ت》
با شنیدن صدای در،رفتم و در رو باز کردم.
با دیدن پسر دیشبی،بومین،لبخندی زدم،در رو باز کردم
ا/ت:سلام بومین بیا تو
یهو در کمی بسته شد،برگشتم ببینم چه اتفاقی افتاده،که جویون رو پشت سرم دیدم،به بومین نگاه میکردجویون:چی میخوای؟
بومین هم در رو هول داد و اومد تو و بی توجه به جویون به طرف کمدش رفت
بومین:اومدم وسایلم رو ببرم. آها راستی،آقای هان گفت برید پایین توی رستوران،منتظرتونه.نوآ و داهیون که رو تخت نشسته بودن،از جاشون پا شدن و به طرف من و جویون اومدن.
بومین:از این کوچه که میرید بیرون بپیچید سمت چپ،رستوران رو میتونید ببینید.
نوآ:ممنون.در رو بستیم و از پله ها پایین رفتیم. طبق اون چیزی که بومین گفته بود رستوران رو پیدا کردیم و رفتیم تو،کسی اونجا نبود و
میز ها خالی بود.دو وو از دری اومد بیرون و رو به ما گفت
دو وو:بچه ها بشینید،الان براتون غذا میارم.
داهیون:کمک نمیخواید؟
دو وو:نه شکمو،خودم میارمشون.دور یکی از میزها نشستیم،دو وو غذایی که توی سینی چیده بود رو روی میز گذاشت.
از دیشب چیزی نخورده بودیم،بنابراین شروع کردیم به خوردن.
YOU ARE READING
GOLDEN DRAGON [Completed]
Fantasyدنیایی که من از اون بی خبر بودم........ زمین یا واندرلند فرقی نمیکنه،موجودات از وجود یه دنیای دیگه در اطرافشون خبر ندارند. ولی طی یه اتفاق اون آدما از وجود یه دنیای دیگه با خبر میشن... *********************** قاصدک ها توی آسمون بودن و توی دست مردم م...