توی واندرلند اوضاع پیچیده تر از همیشه شده بود،شایعه ای درباره وجود داشتن یه دنیای دیگه پخش شده بود و اصلا معلوم نبود این خبر از کجا بین مردم درز پیدا کرده بود.
اکثر مردم واندرلند به وجود دنیای دیگه اعتقاد نداشتن ولی بعضیا به شک و شبهه افتاده بودن.
از اون طرف آرتور با کمک دینو برای پوشوندن ماجرا و خوابوندن شایعه هر کاری میکردن،چون اون شایعه یه اخبار حقیقی بود.مقامات هم درمورد دوباره به جریان انداختن آبشار رنگی به خونه های سوخته بحث و گفتگو میکردن و به آرتور فشار میاوردن تا با درخواستشون موافقت کنه.
آرتور فعلا با درخواستشون موافقت نکرده بود و میگفت کارهای مهمتری باید انجام داد.
مقامات هم معتقد بودن خونه گلدن دراگون سابق الان زنده اس و به خاطر اون هم که شده باید بهش آبشار رنگی رو برسونیم،حتی اگه نمسیس هم اونجا باشه.پدر و مادر ا/ت،دراگون ها و مردم وایت لند،همگی ناراحت و آشفته بودن ولی کاری از دستشون ساخته نبود.
مردم حالا دوبار با ناپدید شدن گلدن دراگون مواجه شده بودن.
هیچکس فکرش رو نمیکرد که اون سرزمین آروم و بدون دغدغه،اینجوری به هم بریزه.***************************
《ا/ت》
توی یه جای مخروبه که به گفته دو وو،اونجا قبلا یه کارخونه آهن آلات بوده،رفتیم.
همه به صورت دایره دور هم نشسته بودیم.
دو وو:الان به چیزی که احتیاج داریم،زمان و آرامش درونی هستش.نوآ:کنترل زمان توی این دنیا سخته ولی تمام سعیم رو میکنم که زمان رو کنترل کنم.
جویون:باید دست هم رو بگیریم،تا نیروی غالب رو شکست بدیم.
یک دستم رو در دست دو وو و دست دیگم رو توی دست جویون گذاشتم.وقتی دستم رو تو دست جویون گذاشتم،احساس کردم که دستم رو محکم گرفت.
همه مون چشمامون رو بسته بودیم. همه جا ساکت و آروم بود.
اما قلبم به سرعت میزد تا اینکه با چشمای بسته نور طلایی رنگ رو دیدم.ا/ت:من یه نور طلایی میبینم.
دو وو:اون رو دنبال کن.
نور طلایی نزدیک و نزدیک تر و بیشتر و بیشتر میشد تا اینکه خودم رو درون دامنه یه کوه سرسبز و یه رودخونه دیدم که آفتاب به اون چیره شده بود.
خبری از بقیه نبود،به اطراف نگاه کردم چند تا آهو اونطرف در حال چریدن بودن."ا/ت"
با شنیدن صدای کسی که من رو صدا میکرد،اطراف رو با دقت نگاه کردم ولی کسی اونجا نبود.
ا/ت:کسی اینجاست؟من رو صدا کردی؟
"با قلبت من رو ببین"ا/ت:نمیتونم ببینمت.
"من درست همینجام،نزدیک تو"
از جام بلند شدم و ایستادم،چشمام رو بستم و یک نفس عمیق کشیدم،سپس چشمام رو باز کردم.
BINABASA MO ANG
GOLDEN DRAGON [Completed]
Fantasyدنیایی که من از اون بی خبر بودم........ زمین یا واندرلند فرقی نمیکنه،موجودات از وجود یه دنیای دیگه در اطرافشون خبر ندارند. ولی طی یه اتفاق اون آدما از وجود یه دنیای دیگه با خبر میشن... *********************** قاصدک ها توی آسمون بودن و توی دست مردم م...