《ا/ت》
بعد از اینکه اژدها گفت به جسمم برگردم،انگار از جای معلق پرت شدم پایین،به جسمم برگشتم.
چشمام رو باز کردم،با اولین چیزی که مواجه شدم،چشمای جویون بود که درست رو به روم بود.دستاش رو دور شونه ام حلقه کرده بود و کمی روی من خم شده بود.
به بقیه نگاه کردم داهیون و نوآ موهاشون به هم ریخته بود و دو وو کنار بومین نشسته بود.به جویون نگاه کردم،همچنان بهم نگاه میکرد و منو زیر نظر گرفته بود.
من چم شده بود؟چرا قلبم انقدر تند میزد؟شاید چون توی بغل جویون بودم،خجالت کشیدم یا معذب بودم؟
از بغلش بیرون اومدم،انگار اونم تازه به خودش اومد که من رو توی بغلش گرفته،کمی خجالت زده عقب رفت و گفتجویون:خوبی؟
ا/ت:من خوبم ولی برای شما چه اتفاقی افتاده،به هم ریختید؟!بومین اینجا چیکار میکنه؟
جویون:قضیه اش طولانیه،نمسیس اینجا بود؛درمورد بومین،فعلا ما هم نمیدونیم.داهیون و نوآ با دیدن من به طرفمون اومدن.
داهیون:حالت خوبه؟
نوآ:چیا دیدی؟چه اتفاقی افتاد؟
ا/ت:من باید این سوالا رو از شما بپرسم،حالتون خوبه؟آسیبی ندیدید؟داهیون:ما خوبیم،جویون بهت گفت؟
ا/ت:آره،نمسیس رو دیدید؟چه شکلی بود؟
داهیون:دندونای تیز و چشمای قرمز داشت،با ناخن های بلند.نوآ:چرا چرت و پرت میگی؟!برای خبیس بودن نیازی نیست ظاهرت خبیس باشه،این باطن آدماست که مشخص میکنه تو چطور آدمی هستی.
داهیون:باشه باشه شوخی کردم،نمسیس خیلی هم معمولي بود.بومین و دو وو که متوجه ما شدن،به طرفمون اومدن.
دو وو:اون رو دیدی؟
ا/ت:اژدهای طلایی رو میگید؟آره اون رو دیدم.
جویون رو کرد به طرف بومین و گفت:تو هم یکی از مایی؟!ا/ت:یکی از ما؟!
جویون:وقتی نمسیس روی ما طلسم گذاشت،بومین اومد و کمکمون کرد.
ا/ت:تو میدونستی ما مال این سرزمین نیستیم،چرا زودتر نگفتی که شبیه مایی؟بومین:من نمیدونستم که شبیه شمام،مثل اینکه آقای هان گوشیش رو با خودش نیاورده،چون منم هر چی زنگ میزدم جواب نمیداد،بهم گفته بود که یه سر میره کارخونه متروکه منم اومدم میخواستم خبر بدم که بارهای مغازه رسیده که دیدم اونطوری درگیر شدید،منم اولش دیدم از جادو استفاده میکنید،تعجب کردم.
به دو وو که کنار بومین بود نگاه کردم و گفتم:به نظرتون چرا توی زمین باید یک نفر شبیه ما وجود داشته باشه؟
دو وو انگار شوکه و کمی هول شده بود،گفت:نمیدونم!برای چی همچین سوالی میپرسی؟
ا/ت:همينطوری پرسیدم،آخه یکم عجیبه.دو وو:بهتره فعلا بریم،بعدا درموردش میفهمیم.
کارخونه متروکه رو به مقصد خونه بالای رستوران ترک کردیم،وسط راه داهیون گفت:نمیدونی چه اتفاقات عجیب و غریب و بسی جالب افتاد که باید تو تاریخ ثبتش میکردن.
YOU ARE READING
GOLDEN DRAGON [Completed]
Fantasyدنیایی که من از اون بی خبر بودم........ زمین یا واندرلند فرقی نمیکنه،موجودات از وجود یه دنیای دیگه در اطرافشون خبر ندارند. ولی طی یه اتفاق اون آدما از وجود یه دنیای دیگه با خبر میشن... *********************** قاصدک ها توی آسمون بودن و توی دست مردم م...