روی صندلی توی حیاط کنار مادرش نشسته بود،اصلا فکرش رو نمیکرد مادرش درمورد پدرش دروغ گفته باشه.
بومین دستای مادرش رو تو دستاش گرفت و گفت:مامان چرا گفتی بابام ما رو ترک کرده؟چرا نگفتی آقای هان پدرمه؟
مادرش شوکه به بومین نگاه کرد و گفت:ت...تو از کجا فهمیدی؟بومین:اتفاقی شنیدم ولی الان این مهم نیست.
مادرش دست روی سر بومین کشید و گفت:منو ببخش پسرم،فکر کردم اینطوری به صلاحته.
بومین:میشه حداقل حقیقت رو بهم بگید؟سونگ هی:تا کجا رو میدونی؟
بومین:من همه رو میدونم ولی دلیل مخفی کارتون رو نمیدونم!سونگ هی سرش رو پایین انداخت و گفت:پدرت نیروی ماورایی داشت،اون مال یه سرزمین دیگه بود،نمیتونست کنار ما بمونه،در ضمن اون وقتی برگشت سرزمین خودش اصلا نمیدونست من حامله بودم.
به خاطر همین بهت نگفتم اون پدرته چون از واکنش تو میترسیدم. ممکن بود چه واکنشی نشون بدی وقتی پدرت بعد از بیست سال پیداش شده بود!نمیتونستم ریسک کنم.
بومین از دست مادرش عصبانی بود ولی سعی کرد تن صداش رو پایین نگه داره:مامان!اصلا میدونی منم مثل آقای هان......نه منم مثل بابامم؟!
سونگ هی ترسیده و شوکه به بومین نگاه کرد و گفت:منظورت چیه؟بومین به چشمای مادرش نگاه کرد،اون مریض بود و زیاد خوب نبود که بهش استرس وارد بشه.
بومین:هیچی!
سونگ هی یقه پسرش رو گرفت:تا نگی ولت نمیکنم!اون وقت شب و روز کارم میشه استرس داشتن،تو اینو میخوای؟!بومین مادرش رو بغل کرد و گفت:خوب میدونی نقطه ضعف من چیه!
مادرش لبخندی زد و منتظر شد تا پسرش براش توضیح بده.بومین:اگه امروز نرسیده بودم،ممکن بود آقای هان بمیره یا بلایی سرش بیاد بدون اینکه بدونم پدرمه!مامان درسته که همه میگن به شما رفتم اما یه چیزی هست که به بابام رفتم،اونم نیروی ماوراییه!
سونگ هی از بغل بومین بیرون اومد و شوکه به بومین نگاه کرد:نه!این درست نیست!نمیخوام بقیه بهت آسیب بزنن.!
بومین:مامان من چیزیم نمیشه،نگران نباش!سونگ هی:قول بده هیچوقت از نیروت استفاده نکنی!
بومین:حتی اگه بابام بهم احتیاج داشت؟
سونگ هی:میتونی به بابات کمک کنی ولی نباید به خودت آسیب بزنی!بومین:باشه قبوله!قول میدم.
سونگ هی پسرش رو دوباره بغل کرد و گفت:حالا بگو ببینم از کی تا حالا نگران پدرت میشی؟!بومین:من همیشه دوست داشتم پدری مثل آقای هان داشته باشم،حالا که اون پدرمه،چه بهتر!
سونگ هی مشت آرومی به سینه بومین زد و هر دوشون خندیدن.********************************
《نمسیس》
کلید اون کتاب پیششون نبود،پس حتما دو وو اون رو توی خونه ای که ازش انرژی ساطع میشد،گذاشته!
باید هر جور شده اون کتاب رو به دست بیارم،اینجوری میتونم به خواسته ام برسم و ازشون انتقام بگیرم.یکی از ارواح که بهش سپرده بودم اونا رو زیر نظر بگیره،اومد و دم گوشم گفت:اون پسره بومین الان پیش دو وو نیستش،وقتی یواشکی رفتن و دو وو رو زیر نظر گرفتم فهمیدم که بومین پسر دو ووعه.
از حرفی که زد شوکه شدم،پس بومین الان برای دو وو خیلی مهمه،آره این بهترین فرصته تا با جادوی سیاه بومین رو طعمه کنم و اونا رو از اون خونه بکشم بیرون!
*******************************
حرفای دو وو که تموم شده بود،همه ساکت نشسته بود و به فکر فرو رفته بودن.
یک دفعه وسط اتاق یک تصویر سیاه ظاهر شد که در اون نمسیس پشت سر بومین که دست و پاش و دهنش بسته بود،ایستاده بود.نمسیس خندید و گفت:دو وو بهتره که زودتر برای نجات پسرت اقدام کنی وگرنه عاقبت خوبی در انتظارش نیست.
اون تصویر سیاه مثل خاکستر شد و روی زمین به شکل نوشته دراومد که اون نوشته آدرس همون کارخونه متروکه بود.دو وو نگران پسرش بود،خواست با عجله بره بیرون که بقیه هم بلند شدن و گفتن که همراهش میرن.
به کارخونه متروکه که رسیدن کسی رو اونجا ندیدن.
ا/ت به اطراف نگاه کرد و گفت:اینجا که کسی نیست.
جویون:شاید یه تله باشه؟!نوآ:نمیدونم،بریم اطراف رو بگردیم شاید پیداشون کردیم!
به وسط کارخونه رفتن،ارواحی که با جادو به شکل نمسیس و بومین دراومده بودن پشت سرشون ظاهر شدن.روحی که به شکل نمسیس دراومده بود به حرف اومد:فکر میکردم برای نجات پسرت نمیای!
همه به طرف نمسیس و بومین برگشتن.
دو وو:کاری با اون نداشته باش.!نمسیس به اون ارواح دستور داده بود تا دو وو و بقیه رو مشغول کنه که خودش کلید کتاب حیات رو برداره.
ارواح دیگه هم بیرون اومدن و به اونا حمله کردن.
داهیون،نوآ،جویون و دو وو هر کدوم مشغول جنگیدن با ارواح بودن.یکی دیگه از ارواح به سمت ا/ت حمله کرد،جویون نگران برگشت و به ا/ت نگاه کرد.
اون روح به ا/ت نزدیک شد ولی ا/ت نیرویی توی بدنش احساس کرد و با اون نیرو اون روح رو به عقب پرتاب کرد.اون نور طلایی اونقدر زیاد بود که همه جا رو گرفت و باعث شد اون روح ها رو فراری بده.
شاید برای اونا فقط یه نور بود ولی برای اون روح ها صدای فریاد منزجر کننده ای بود که انگار از جهنم به گوششون میرسید..
.
.
.نمسیس کلید رو از توی کمد برداشت و خنده شیطانی سر داد.
از اونجا بیرون رفت.نمسیس:حالا که کلید رو به دست آوردم به واندرلند برمیگردم و جایگاه خودم رو به دست میارم،دو وو هم نمیتونه هیچ غلطی بکنه،هیچکس نمیتونه جلوی من رو بگیره............
******************************
سلاااااااااام😃دیگه کم کم داریم به پایان این فیک نزدیک میشیم.💔
یادتون نره نظراتتون رو با من درمیان بزارید،ووت هم یادتون نره⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐
اگه به صورت آفلاین این فیک رو میخونید،بازم ووت بدید بعدا که آنلاین بشید اون ووت حساب میشه.❤
YOU ARE READING
GOLDEN DRAGON [Completed]
Fantasyدنیایی که من از اون بی خبر بودم........ زمین یا واندرلند فرقی نمیکنه،موجودات از وجود یه دنیای دیگه در اطرافشون خبر ندارند. ولی طی یه اتفاق اون آدما از وجود یه دنیای دیگه با خبر میشن... *********************** قاصدک ها توی آسمون بودن و توی دست مردم م...