chapter ten-where is zayn?

1.2K 305 327
                                    

یکی از سخت ترین کارهای دنیا تظاهر کردنه، نه اینکه بلد نباشی انجامش بدی و به من من کردن بیوفتی، نه منظور این نیست. چون به راحتی میشه نقش بازی کرد. منظور از سخت اینه که تمام روانت بخاطر اینکه خود واقعیت نیستی آسیب میبینه‌‌. این چیزیه که تظاهر کردن رو برای ما انسان ها سخت میکنه.

و لیام... چند وقتی بود که فقط تظاهر میکرد، از اون روز به بعد زین طوری رفتار میکرد انگار ماجرای زمان دادن و رابطه رو به طور کل فراموش‌ کرده، اون ها مثل قبل بودند، یعنی اوایل زمانی که به پاریس اومدند. این بد نبود، جدا لیام از اینکه زین هنوزم یه دوست میدیدش و باهاش صمیمی رفتار میکرد خوشحال بود.

مشکل اما همین تظاهر کردن بود، اینکه تظاهر کنن اتفاقی نیوفتاده، اینکه تظاهر کنن گفت و‌ گویی باهم نداشتن، اینکه تظاهر کنن لیام در انتظار یه آره گفتنِ زین نیست. هر دو خوب نقش بازی میکردن، اما لیام از درون داشت نابود میشد و خیلی تلاش میکرد نره و درست و دقیق به زین حرف هاش رو نزنه و سوال هاش رو نپرسه.

اما صبر هرکسی یه حدی داره. و لیام نمیتونست باز هم صبور باشه، دو هفته ی فاکی گذشته بود. چهار ده روزِ لعنتی!! و لیام چهارده روز بود که به معیار ها و اعتقادات و خط قرمز ها و محدودیت هاش پشت کرده بود.

پسر جوون چهارده روز تمام نقش بازی‌ کرد درحالی که کل زندگیش از تظاهر بیزار و فراری بود. دیگه نمی تونست ادامه بده. لیام می خواست خودش باشه و طوری که احساساتش بهش دستور میدن زندگی کنه. چون به قول زین :«ممکنه همین امشب یه ماشین بهش بزنه‌ و بمیره.» اون موقع حسرت اینکه چرا خودش نبود و یا چرا نقش بازی کرد فایده ای نداره. چون دیگه همه چی تموم شده.

نفس عمیقی کشید و قاشق دیگه ای تو بستنی شکلاتیش فرو‌‌ کرد و‌ بعد بستنی رو بیرون اورد و توی دهنش گذاشت. از طعم خوب شکلات چشم هاش رو بست و هومی کشید.

قاشق بعدی رو فرو کرد و به ساعت نگاهی انداخت، دو بعد از ظهر بود و زین از صبح خونه نبود. خب... خیلی وقتا تو این مدت زمان که اون ها باهم بودن پیش میومد که اون مرد تنها بیرون میرفت، یا چند ساعت تنها تو اتاقش می موند. یا فقط کتاب می خوند و آهنگ گوش می داد و‌ هیچ حرفی نمی زد، لیام حدس می زد زین از اون دسته ادمایی باشه که از تنهایی لذت می برند، بخاطر همین هیچوقت وسط استراحت کردن های اون مرد مزاحمش نمی شد.

ولی خب زین حداقل می تونست صبر کنه صبحانه رو باهم بخورن و بعد بره. یعنی زین نمی تونست حتی به اندازه ی یه صبحانه هم صبر کنه؟ ضمیر ناخوداگاهش با گفتن «شاید اندازه یه صبحانه براش مهم نیستی.» حالش رو بد کرد و اون‌ پسر رو در مرز اشک ریختن قرار داد. اصلا کی به اون لعنتی منفی باف اجازه ی نظر دادن داده بود؟

کلافه و عصبی دستی بین موهاش کشید و گوشیش رو از جیبش بیرون آورد، نمیخواست اینکار رو انجام بده و مزاحم زین شه، ولی واقعا اعصابش خورد بود و نیاز داشت خودش رو آروم‌ کنه و این بدون زین ممکن نبود. از طرفی باید می دونست اون برای ناهار خونه میاد یا نه؟ پس شماره زین رو‌ گرفت و منتظر موند.

Insomnia [Z.M]Where stories live. Discover now