chapter twenty four-treatment

841 200 264
                                    

هی گایز، امیدوارم حالتون خوب باشه.
فقط خواستم بگم که کاور عکس دکتر رابرت لایینگ، دکترِ لیامه.

*

بلاخره! بعد از هشت ماه اون ها توی لندن بودن. عطر خونه رو نفس می‌کشیدن و میتونستن به پیش خانواده یا زندگی ساده ای که تا قبل از این داشتن برگردن. پس برای یک نصفه روز هم که شده، زین به خونه ی خودش رفت و لیام هم همراه جف و لاریسا که تا فرودگاه به دنبالشون اومده بودن به پیش خانوادش برگشت. نزدیک نیم ساعت وقتی به خونه رسید فقط تو بغل کارن که داشت گریه میکرد و میگفت خیلی دلتنگش بوده و خیلی خوشحاله که اون و زین تصمیماتی برای ازدواج دارن -آره همون شب لیام کلی ویدیو از خودش درحال جیغ زدن و خوشحالی همراه زین برای کارن فرستاد و به خانوادش خبر داد که زین ازش خواستگاری کرده- موند و بعد تصمیم گرفت با زین تماس بگیره.

مرد بهش گفته بود وقتی میخواد به پیش رابرت بره بهش بگه تا همراهش باشه. چون اون میخواد همه چیز رو راجع به بیماری لیام بدونه و بفهمه اینکه اگه یه وقت اتفاقی افتاد یا حالش بد شد باید چیکار کنه، چون الان دیگه آلیشا رو کنارش نداشت تا اگه اتفاقی میوفته سریع خبرش کنه و ازش کمک بخواد.

وقتی زین گوشی رو برداشت لیام بهش خبر داد میخواد هرچه زودتر به پیش رابرت بره و اون مرد منتظرشه، پس مرد خودش رو به خونه ی پین ها رسوند و بعد از ادای احترامی که نسبت به کارن کرد، (توی فرودگاه با جف کلی حرف زده بود، الان دیگه نیازی بهش نبود) همراه لیام سوار ماشینش شدن و به سمت آدرسی که لیام داد حرکت کردن.

"چه حسی داره بعد از چند وقت دوباره سوار ماشین خودت شدی؟"

لیام بین مسیر ازش پرسید و زین درحالی که دور فرمون دست می کشید با لبخند بزرگی گفت:"حس خیلی خیلی خیلی معرکه ای داره. گاد. دلم برای پسرم تنگ شده بود."

زین گفت و لیام ابروهاش رو از اینکه مرد ماشینش رو پسرش میدونه بالا انداخت و حالا مطمئن شد که دلیل لبخند بزرگی که از موقعی که سوار شد روی لب های زین قرار داشت هم همین بود. چون دل تنگی زین برای ماشینش برطرف شده. لیام از اینکه مرد با وجود اینکه مشکلات زیادی توی زندگیش داشته اما هنوز هم از هر فرصتی استفاده میکنه تا لبخند بزنه و برای خودش زیبایی های زندگی رو یادآوری میکنه، حتی از یه اتفاق کوچیک مثل دوباره سوار ماشینش شدن انقدر خوشحال میشه، لذت می‌برد. زین همیشه به زندگی امیدوار بود و این امید چیزی بود که شخصیتش رو برای لیام درخشان تر از قبل نشون میداد.

اونها به بیمارستان رسیدن. زین از ماشین پیاده شد و در رو برای لیام باز کرد و بعد باهم به پیش رابرت رفتن. این اولین باری بود که زین اون مرد رو میدید و برخلاف چیزی که فکر میکرد اصلا میان سال نبود، که خیلی هم جوون میزد، شاید نهایتا دو یا سه سال از خودش و لیام بزرگتر بود و این ماجرا رو برای زین جالب کرد که چطوری با این سن کم به جایی رسیده که یه بیمارستان زیر نظر اونه ولی لیام به این چیزها فکر نکرد چون میدونست که رابرت با کمک جف به اینجا رسیده و این بیمارستان رو داره.

Insomnia [Z.M]Where stories live. Discover now