chapter twenty five-he was no longer alone

820 193 183
                                    

پارت ادیت نداره پس بابت ایراداتش متاسفم♡
*

بعد از اینکه زین و لیام به خونه برگشتن کنار همدیگه نموندن و دلیلش غمی که توی وجود هر دو ریشه زده، بود. اونها باهم صحبت کردن و فهمیدن باید به رابرت فرصت بدن. اونها درک کردن که هردو اشتباه کرده و مشکلات و سوتفاهم ها رو برطرف کردن. ولی بعضی اوقات، توی یه سری موقعیت ها، حرف هایی زده میشه که نباید و هیچی نمیتونه جلوی حس بدی که اون حرف توی وجود آدم پخش میکنه رو بگیره.

زین و لیام مشکلی نداشتن ولی باهم راحت نبودن. بخاطر همین زین بعد از اینکه پسر رو به عمارت پین ها رسوند، لب هاش رو بوسید و گفت یه سری کارها تو خونه داره و باید برگرده و لیام هم نپرسید منظورش دقیقا چه کاریه.

زین رفت و لیام به اتاقش برگشت. کل شب رو اونجا موند و فکر کرد. به هر کاری که کرده و هر تصمیمی که گرفته.

لیام همیشه میدید که مردم میگن خودخواه بودن همیشه بد نیست. گاهی اوقات تو باید روی خودت تمرکز کنی و اهمیت بدی. و اگه بقیه دوستت داشته باشن این رو درک میکنن. مشکل پسر هم همین بود. زین دوستش داشت، پس درکش میکرد در صورتی که این مسئله درک شدنی نبود.

آرزو میکرد مثل اون اوایل که زین رو میشناخت پسر منطقی تصمیم بگیره و مثل یه آدم منطقی بحث کنه، ولی زین اینطوری نبود و بخاطر همین لیام خیلی خیلی عذاب وجدان داشت.

نمیدونست باید چه کاری در این مورد انجام بده. اون اشتباه کرده بود. وارد زندگی زین شده و خودش کسی بود که پیشنهاد وارد رابطه شدن بهش داد، در صورتی که میدونست اگه رابطشون جلوتر بره و برای همدیگه چیزی بیشتر از 'دوست پسر' بشن، زین بد جوری آسیب میبینه.

از خودش بخاطر کارهاش نفرت داشت و دلیلش برای اینکه هیچوقت نمیتونست عشق زین رو درک کنه هم همین بود. لیام آدم خودخواهی بود و نمیفهمید چرا کسی به مهربونی و خوبی زین باید عاشق اون باشه؟

نفس عمیقی کشید و افکارش رو کنار گذاشت، هنزفری‌ش رو تو گوشش گذاشت و یکی از موزیک هادرو پلی کرد. به هیچی فکر نمیکرد. فقط تمرکزش رو روی صدای خواننده گذاشته بود، به سقف زل زده و انتظار خواب رو می‌کشید.

مدت زمان زیادی گذشت و بلاخره تونست استراحت کنه، در حالی که بعد از اون همه مدت با خودش گفت باید یه تصمیم بزرگ بگیره و برای یک بار هم شده خودخواه نباشه.

فردای اون روز زین دوباره به عمارت پین ها اومد. بلاخره اون و لیام کسایی بودن که باهم زندگی میکردن و هر چی باشه، نمیتونستن تا این حد دوری از هم رو تحمل کنن.

"سلام خانوم کارن. من میخواستم اگه بشه لیام رو ببینم چون ما...-"

"بیا تو زین. شما که دیگه بچه نیستید نیاز نیست به من چیزی رو توضیح بدی. لیام هم طبقه بالا توی اتاقشه."

Insomnia [Z.M]Where stories live. Discover now