chapter twelve-first date

1.3K 271 225
                                    

عطر کره همیشه یکی از مورد علاقه هاش بود، پس اون بوی دوست داشتنی رو با لبخند کوچیکی که روی لب هاش نشسته بود، نفس کشید و بعد از اینکه کره رو روی نون مالید، مربای شیرین هویج رو هم برداشت و برای خودش لقمه ای آماده کرد.

"می خوام ببرمت سر قرار."

با شنیدن اون حرف از زبون پسر سرش رو بالا آورد و برای چند دقیقه دست از جوییدن برداشت و فقط محو دوست پسرش شد و بهش خیره موند.

"کجا؟"

"این یه سورپرایزه."

لب صورتی رنگ دوست داشتنی اش بخاطر لبخندی که نمی تونست کنترلش کنه، از دو طرف به سمت بالا رفته و منحنی ای که با صورتش ترکیبی بسیار زیبا می ساخت رو به وجود آورده بود. لیام واقعا برای اینکه زین رو سر یه قرار ببره هیجان زده بود.

"اوه...من از سورپرایز ها خوشم میاد. "

"آره حدس میزدم، تو این مورد برعکس منی."

لیام اضافه کرد و بعد سرش رو پایین انداخت و مشغول خوردن صبحانه اش شد و زین رو با افکاری که بعد از اون حرف به سمتش روونه شده بودن تنها گذاشت.

درسته که اون دو نفر توافق کرده بودن سر غذا هیچ حرفی نزنن، اما با گذشت زمان و همچنان غرق در فکر موندن زین، سکوتی که این بار بینشون بود به شدت رو مخ لیام رفت و متفاوت بودنش با دفعه های قبل هم کمکی به این وضعیت نکرد و فقط باعث کلافگی بیشترِ لیام شد. پس لی سرش رو بالا آورد و به زین - که دیگه با اشتها غذا نمی خورد و فقط و فقط غرق افکارش بود - خیره شد.

"چیشده زین؟"

سرش رو بالا آورد و با نگرانی واضحی به پسر رو به روش نگاهی انداخت.

"فقط ذهنم درگیر شده که وقتی ما همخونه ایم، این قراره برامون چطوری پیش بره؟"

لیام سرش رو به نشونه فهمیدن تکون داد و بعد لقمش رو روی میز گذاشت تا بعد از به زبون اوردن حرف هاش اون رو نوش جان کنه.

"خب... راستش منم بهش فکر کردم چون عجیب غریب بودن ما و شرایطمون یه چیز کاملا واضحه.
منظورم اینه که بقیه مردم اول با همدیگه دوست می شن، بعد از هم خوششون میاد، بعد از پیشنهاد دادن سر قرار می رن و مدت ها بعد علاقشون جای خودش رو به عشق می ده و در نهایت یا با ازدواج کردن با همدیگه همخونه می شن و یا خودشون تصمیم می گیرن که به خاطر عشق زیادشون نمی تونن زیاد از هم دور بمونن، پس یه خونه میگیرن و باهم زندگی می کنن.
اما ما اولش باهم همخونه شدیم، بعد باهم دوست شدیم و از هم خوشمون اومد و الان داریم میریم سر قرار. و خب اصلا کارمون عادی نیست.
ما الگویی که بقیه ازش پیروی میکنن رو به هم زدیم و بی توجه به این بی نظمی کاری که خودمون دلمون می خواد رو می کنیم. ولی این بامزست زین. نمی تونی بگی که ته دلت حتی یه بار هم بهش نخندیدی."

Insomnia [Z.M]Where stories live. Discover now