chapter twenty six-Tired of fighting

843 199 334
                                    

قبل از هرچیزی میخواستم این رو بگم که بابت ده کا ویو ممنونم.🥺 مرسی که انقدر از اینسامنیا حمایت کردید.♡

*

"بدجوری فرصت هایی را که داشتی از دست دادی. و تقریبا به هیچ کدام از آرزوهایت نرسیدی. و خیلی از آرزوهایت هم تو این میان بی رنگ و رو شده اند. حال آدمی را داری که به او گفته اند مرض لاعلاجی گرفته و خیلی دیگر زنده نمی‌ ماند. و برای درمان مرضش هیچ راهی ندارد و کارش تمام است. فقط باید این چند ماه آخر را هم هر طور که هست سر کند تا تمام شود برود پی کارش. اما یکهو معلوم نبود از کجا یک دیوانه مثل من سر می رسد و می گوید برای زنده ماندنش هنوز یک راهی هست. درست است راهی که او می گوید دیوانگی محض است و فقط تو شرایطی عجیب و غریب قابل دیدن می شود. اما این دلیل نمی شود که آن آدم نا امید به راهی که او نشانش می دهد پناه نبرد. هر چه باشه، دست کم تو اون شرایط ناجور به امتحان کردنش می ارزد. چون دیگر چیزی نیست که او از دست بدهد و کمترین حسنش این است که این روز های سخت را با این قضیه به راحتی تلف می کنی و درد کمتری می کشی..."
- بالزن ها -

لیام خوب بود. خواب آور ها تاثیر خودشون رو گذاشته بودن، اما روند بیماری همونطور که رابرت از قبل اطلاع داد سریع تر شده بود. پسر می گفت، می خندید، زندگی می کرد و با دوست پسر عزیزش وقت می گذروند، ولی بدنش داشت تسلیم مرگ می شد و روز به روز بیشتر ضعف رو به آغوش می‌ کشید.

زین به لیام قول داده بود امیدوار بمونه پس حرفی نمی زد. خانواده پین ها یه خدمتکار جدید استخدام کردن که توی پرستاری هم سر رشته داشت، پس نیاز نبود لیام هر روز به پیش رابرت بره، چون اون زن داروها رو هر شب قبل از خواب بهش تزریق می کرد و پسر میتونست در آرامش شب رو بگذرونه. زین اینکه دوباره لبخند به لب های لیام برگشته بود رو دوست داشت اما انگار بهای لبخند سرخوش و بیخیال لیام قلب درد خودش بود.

حالا شب ها لیام راحت می‌ خوابید ولی زین کسی بود که تا صبح بیدار میموند و به صدای نفس هاش گوش میداد. شده بود مثل مادری که با ترس به بدن نحیف اولین بچه اش خیره میشه و کل شب بیدار میمونه تا مبادا اون موجود شکستنی یکدفعه نفس نکشه؟ زین هم چون میدونست خواب آور ها هر روز قوی تر از دیروز میشن از ترس اینکه نکنه این بار لیام از خواب بیدار نشه نمیتونست بخوابه. وقتی پسر بیدار میشد و با چشم های زیبای بلوطی رنگش بهش نگاه میکرد، نفسی از سر اسودگی می‌ کشید و به آرومی می خوابید. اما حتی توی خواب هم آرامش نداشت. کابوس های از دست دادن لیام تنهاش نمی ذاشتن. پس به سادگی، زین بی خواب شده بود انگار نه انگار که کسی که مبتلاست لیامه، نه اون.

ولی این قضیه چیزی نبود که کنترلش تو دست های زین باشه. مرد فقط از غم و استرس زیاد نمیتونست پلک روی هم بذاره و حس می کرد تمام هدف زندگیش محافظت از اون پسره.

Insomnia [Z.M]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant