chapter three-The first meeting

1.5K 380 885
                                    

"دلم برات تنگ میشه دارلینگ."

وقتی قطره های اشک دوباره راه خودشون رو روی گونه ی کارن پیدا کردن، لیام اخمی کرد و به مادرش نزدیک شد. اون زن رو تو آغوش گرفت و روی موهای طلاییش بوسه زد.

لیام نمیتونست کارن رو قضاوت کنه و بخاطر این حجمِ زیادِ نگرانی و ناراحتی که وجودش رو پر کرده بود؛ بهش حق میداد. چون کی میدونست چه اتفاقاتی قراره توی این سفر بیوفته؟ هیچکس.

هیچکس هیچ ایده ای نداشت که طی این چند ماه با وجود بیماری لیام چه اتفاقی ممکنه براش بیوفته و شاید جف میتونست تحمل کنه اما کارن طاقت نداشت و از همین الان بخاطر لیام دلشوره گرفته بود.

اما از طرفی صحبت های دکترِ لیام توی گوش هاش پلی میشد و بهش یادآوری میکرد که افسردگی روند بیماری رو سریع تر میکنه. و کارن میدونست که پسر جوونش توی لندن افسردست.

پاریس تنها جایی بود که میتونست به لیامش خوشحالی هدیه کنه و خوشحالی هم تنها چیزی بود که باعث میشد سختی های بیماریش عقب بیوفته. پس این سفر یه جورایی مثل یه دارو میموند.

همین دلایل باعث شدن کارن بیخیال استرس و اضطرابی که داشت بشه و از خودش بگذره. چون مثل هر مادر دیگه ای ترجیح می‌داد حال دلِ خودش بد باشه؛ ولی پسرش لبخند های واقعی روی لب داشته باشه.

"مامان چندین بار بهت گفتم تو هم میتونی با من بیای. من خوشحال میشم اگر باهات وقت بگذرونم و-"

"نه لیام این سفر برای توعه و من میخوام بهت خوش بگذره و خودت که بهتر میدونی الان دیگه جوون ها نمیتونن کنار مامان هاشون خوب خوش بگذرونن."

لیام چشم هاشو چرخوند و سرش رو تکون داد. به هر حال اون چند بار این ایده ی 'رفتن به پاریس همراه کارن' رو به زبون آورده بود. پس اگه مامانش قصد اومدن به پاریس رو داشت، حتما اینکارو انجام میداد و با پسرش به این سفر میومد. اما خب اینطور که معلوم بود کارن علاقه زیادی به پاریس نداشت.

البته نه اینکه لیام گله ای داشته باشه، چون همونطور که کارن گفت با حضور یه بزرگتر - مخصوصا اگر اون بزرگتر مامانت باشه - خوش گذروندن سخت میشه و لیام میخواست از این سفر نهایت لذت رو ببره؛ اما به هر حال لازم بود ادب رو هم رعایت کنه و به همین خاطر نمیتونست با بیخیالی به نگرانی های مادرش بی توجهی کنه.

بعد از چند ثانیه ، سرش رو تکون داد و سعی کرد افکارش رو به دور ترین نقطه ذهنش بفرسته. وقتی این کار رو انجام داد، روی زانوهاش نشست و خواهر کوچولوش رو به خودش نزدیک کرد و محکم در آغوش گرفت.

دستش رو نوازش وارانه بین موهای فرفری رنگ دختر حرکت داد و بعد از چند لحظه وقتی لمس شدن گردنش توسط لب های لاریسا رو حس کرد، از گرمیِ اون بوسه لبخندی زد و سرشار از حس خوب شد.

Insomnia [Z.M]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin