هری
صبح اون روز مامان من رو با ماشین به مدرسه رسوند. روی صندلی نشسته بودم و به روبهروم زل زده بودم. قلبم تندتند میزد. وقتی به پارکینگ مدرسه غولپیکر جدید رسیدیم، قلبم داشت از سینهم میزد بیرون. اون مدرسه دوبرابر مدرسه قبلیم بود. با حدود هزارتا دانشآموز که تا اونموقع ندیده بودم.
مامان پشتسر بقیهی ماشینها سمت محل پیاده کردن بچهها رفت. مجبور بودیم صبر کنیم چون ماشینها میلیمتری میرفتند جلو.
«میخوای باهات بیام داخل؟»
چندبار پشت هم عصبی پلک زدم:«نه»
با سر تایید کرد و یه رشته از موهای تیرهشو برد پشت گوشش. «آره. منم فکر میکنم خجالتآوره مامانت روز اول مدرسه باهات بیاد تو.»
«فقط یکم.»
دستشو توی فِرهام کشید و نوک انگشتهاشو خیلی نرم روش فشار داد. «میدونی کلاس زنگ اولت کجاست؟»
«آره. مشکلی نیست.»
«شماره کمدت رو یادته؟»
ماشین رو درست جلوی جدول پیادهرو نگه داشت. گفتم: «مغزم هنوز درست کار میکنه، مامان.»
«میدونی که نیاز نیست جلوی تیکهاتو بگیری و بخاطرش حس بدی داشته باشی، نه؟»
بند کیفم رو بلند کردم و ناخوداگاه پارس کردم: «چیزی نیست. همهچی خوبه.»
حرفم عین واقعیت نبود. عصبی بودم. بینهایت عصبی.خم شد و سرم رو بوسید. «اگه چیزی لازم داشتی زنگ بزن. محل کارم زیاد دور نیست.»
سر تکون دادم و از ماشین پیاده شدم. لبخند اطمینانبخشی بهش زدم و در ماشین رو بستم.
هنوز پنج پله هم بالا نرفته بودم که صدای پارس کردنم توجه یه گروهی از دختر و پسرهارو جلب کرد. سعی کردم نادیدهشون بگیرم و قبل بالا آوردن تمام غلات خیسخوردهی صبحانهم، کلاسم رو پیدا کنم.
بین راه، چندتا از معلمهارو دیدم که ظاهراً بخاطر صحبتهای مامان منو میشناختن. ولی همهشون یک حرف رو اونقدر تکرار کردن که کمکم داشتم دلخور میشدم. «هری، اگه چیزی لازم داشتی حتماً بگو.»
با قدمهای سریع سمت آزمایشگاه علوم رفتم. وقتی رسیدم، پیشانیم عرق کرده بود. مستقیم رفتم سر جام و کیفم رو روی میز گذاشتم و کتاب علومم رو از توش در آوردم.
سرم رو که بلند کردم دیدم خانم اسمیت، معلم علومم، داره بهم نگاه میکنه. لبخند محوی زدم و اون هم بهم لبخند زد.
به خاطر موقعیت معذبی که توش بودم، چند بار تندتند پلک زدم و دو بار شانه بالا انداختم. نیاز داشتم پارس کنم اما سعی کردم جلوشو بگیرم. (اما بعد یادم افتاد نمیتونم کل روز جلوشو بگیرم پس فقط آزادش کردم.) دختر کنارم چشماش از تعجب حسابی گرد شده بود. پرسید: «تو شاگرد جدیدی؟»
جواب دادم: «بله، امروز اولین روزمه.»
(واقعاً مزخرفه یک ماه بعد از شروع سال تحصیلی شاگرد جدید باشی. اینطوری همه متوجهت میشن.)من دوباره تندتند پلک زدم و شانه بالا انداختم. معلوم بود دختره نا امیدانه داره تلاش میکنه که نپرسه چرا اون صدا رو در آوردم.
دختر زیبا بود. موهای بلند طلایی داشت و پیراهن سفید خالخالی پوشیده بود.
پرسیدم: «صفحه چندیم؟»
«بیست و دو»
اسمش رو بهم نگفت. پس منم نگفتم. بعضی وقتها حس میکنم مردم برای این اسمشون رو بهم نمیگن چون فکر میکنن اینطوری شاید زیادی بهم نزدیک شن.
تمام طول کلاس سعی کردم جلوی پارس کردنم رو بگیرم و به جاش عصبی پلک زدم و شانه بالا انداختم و به موهام چنگ زدم.
موقع ناهار تصمیم گرفتم برم بیرون روی نیمکت بشینم و غذام رو بخورم. دلم نمیخواست برم ناهارخوری و تنها بشینم پشت میز و زیر نگاه کنجکاو دیگران، پارس کنم و عصبی پلک بزنم و شانه بالا بندازم.
راستش این خوبه که همیشه به موهام چنگ نمیزنم. یعنی، این تیک بیشتر برای وقتهاییه که خیلی عصبی میشم. کنترلش هم راحتتره.ناهارم رو از کیفم درآوردم و چندبار پشت سر هم پارس کردم، نگه داشتنش توی کلاس داشت کار دستم میداد.
فوراً متوجه شدم چندتا از بچهها با تعجب بهم نگاه میکنن. شهر خودمون که بودیم، موقع ناهار با دوستام نیک و پری مینشستیم پشت میز و همهمون به معلم تاریخمون میخندیدیم. نیک چوبشور پرت میکرد سمتم و منم سعی میکردم با دهنم بگیرمش. پری هم از اینکه مامانش بهش اجازه نمیده آرایش کنه مدام شکایت میکرد. کسی اهمیت نمیداد که وسط حرفزدن پارس میکنم و گاهی تیکههای غذا از دهنم بیرون میپره یا ناخوداگاه غذارو تف میکنم.
معدهم درد گرفت. ناهارم رو چپاندم توی کیفم و سمت کتابخونه راه افتادم.
____________
این پارت کوتاهتر بود و چون نوشته بودمش الان آپ کردم.
چپتر بعدی هم از زبان یکی دیگه از شخصیتهاست.(😁)ممنون اگه میخونین.
نظر یادتون نره. 😍❤-اقیانوس
YOU ARE READING
Sorry It's Me (L.S)
Fanfictionوقتی که هری یک ماه بعد از شروع سال تحصیلی جدید مجبور میشه شهری که ۱۶ سال زندگیش رو توش گذرونده ترک کنه. جایی که کسی با تعجب بهش نگاه نمیکرد و دوستاش اونو جوری که هست قبول کرده بودن. یه شروع جدید واسه هیچکس به اندازهی هری نمیتونه سخت باشه.