چون این پارت کوتاهه و پارت بعدی هم تقریباً کوتاهه، دوتاشونو باهم آپ کردم.
ممنون از همهی کامنتها و ووتها.
این خیلی خوب بود چون فیکشن خیلی طولانی نیست. یعنی ممکنه از ۲۰/۳۰ پارت هم کمتر باشه. واسه همین نگران بودم بهخاطر اینکه موضوعش متفاوته بوک تموم بشه و بازدید چندانی نداشته باشه.
اما اینطور نشد و خب خیلی برام با ارزشه.🥺❤
ممنونم.
_________________هری
اونروز صبح، زودتر از همیشه به مدرسه اومدم. شاید چون فقط نمیخواستم با مامان روبرو شم و مجبور نباشم دوباره درمورد کبودی گونهم بهش دروغ بگم.
اونساعت کلاس تقریباً خالی بود. سرم رو روی میز گذاشته بودم و چشمهام بسته بود.
صدای باز شدن در سکوت رو بهم ریخت. اما خستهتر از اونی بودم که نگاه کنم ببینم کی اونجاست. صدای قدمهای آهستهای رو شنیدم که نزدیکم میشه. سرم رو بلند کردم و مدیسن روبروم ایستاده بود.شلوار جین مشکی و یک لباس نازک سفید پوشیده بود. لبخند میزد. اما میتونستم بفهمم مضطربه. چون مشتهاش رو کنار بدنش محکم فشار میداد تا جلوی حرکت ناخودآگاه دستشو بگیره.
گفتم: «سلام.»
«سلام هری»
کنارم نشست.
به دستش اشاره کردم: «مضطربی. مشتهاتو آزاد کن.»
طوری بهمنگاه کرد که انگار باورش نمیشد دارم درمورد مشتهاش صحبت میکنم. بعد یک نفس عمیق کشید و سر تکون داد.
جالبه که از صبح به مدیسن فکر نکرده بودم. چیزهای زیادی توی ذهنم برای فکر کردن بود. آخر همهی فکرهام ناخوداگاه به لویی ختم میشد. حتی آخر فکر کردن به مدیسن.
شاید اگه مدیسن با لویی باشه براش بهتر باشه، شاید اینطوری خوشحالتر باشه.
البته فقط اگه لویی یه عوضی نبود.
به موهام چنگ زدم و پارس کردم. احتمالاً عصبی بهنظر رسیده بودم. چون مدیسن پرسید: «میخوای برم؟»
گفتم: «نه. خوبه که میبینمت.»
«آخه بهم نگاه نمیکنی.»
بهش نگاه کردم. مثل همیشه زیبا و معصوم بهنظر میرسید.
«هری، میدونم که دیدی-»
وسط حرفش پریدم و تند تند پلک زدم. «من چیزی ندیدم.»
چشمهاش متعجب و گیج شده بود. و بعد- ناگهان به خودش سیلی زد.
گفتم. «منظورم اینه که-» دستهاش رو تو دستهام گرفتم تا دوباره تکرار نکنه. «تورو با اون دیدم. اما مشکلی نیست. میدونم منظوری نداشتی.»
«ولی نباید درموردش حرف بزنیم؟»
«فقط ازش بگذریم، خب؟»
لبخند زدم.
اون هم تقریباً لبخند زد.
***
وقتی به سالن ناهارخوری رفتم، جورج و نایل از قبل اونجا بودن.(یک هفتهای میشد که دوباره به سالن ناهارخوری میرفتم، چیزی نمیخوردم. فقط کنار نایل و جورج و مدیسن مینشستم-نه، فقط کنار نایل و جورج مینشستم-)
نایل گفت: «پس مدیسن بهت توضیح داد؟»
«نه، بهش گفتم که نده.»
«مگه نمیخوای بدونی چرا اون و لویی تو بغل هم بودن.»
«نه، ما باهم خوبیم. و درضمن، تو بغل همدیگه هم نبودن.»
جورج گفت: «ولی اگه من دوستدخترمو تو بغل لویی میدیدم، ازش توضیح میخواستم.»
گفتم: «منم همینطور.»
نایل چنگالش رو به میز کوبید و باعث شد پارس کنم. «هری!»
توی سالن لویی رو ندیدم. ( اون معمولاً کاری میکنه که مطمئن شه میتونم ببینمش.)
مدیسن کنار چندتا از دوستهاش نشسته بود. بنظر میاومد اونم دنبال لویی میگرده.
همش منتظر بودم لویی بیاد و همهچیز رو خراب کنه. (شاید این نقشهش باشه... اینکه منتظر بمونم تا بیاد همهچیز رو خراب کنه.)
اما پرمال و هوارد روی یکی از میزها نشسته بودن، دو نفری، و بدون لویی.
اون روز تمام مدرسه رو دنبال لویی گشتم. اول زمین فوتبال. چون اون کاپیتان تیم فوتبال مدرسه بود و بعید نبود اونجا باشه. به تکتک رختکنها هم سر زدم. اما پیداش نکردم.
بعضی روزها لویی رو توی کتابخونه میدیدم. گاهی مشغول خوندن کتاب بود. گاهی فقط میاومد توی کتابخونه و بین قفسهها دور میزد و بیرون میرفت. گاهی هم تکالیفش رو حل میکرد.
کتابخونه رو هم گشتم. اما ندیدمش.به بیشتر کلاسهایی که ممکن بود داشته باشه سر زدم؛ ولی اثری ازش نبود.
آخر ساعت، امیدوارم بودم حداقل کنار زمین فوتبال ملاقات کنیم.
اما نیومد.
و حتی روز بعد.
و روز بعدترش!
_________________
ممنون که میخونین و نظر میدین. ❤
-اقیانوس
KAMU SEDANG MEMBACA
Sorry It's Me (L.S)
Fiksi Penggemarوقتی که هری یک ماه بعد از شروع سال تحصیلی جدید مجبور میشه شهری که ۱۶ سال زندگیش رو توش گذرونده ترک کنه. جایی که کسی با تعجب بهش نگاه نمیکرد و دوستاش اونو جوری که هست قبول کرده بودن. یه شروع جدید واسه هیچکس به اندازهی هری نمیتونه سخت باشه.