𖦹 No. 8

158 53 21
                                    

- ییشینگ چیزی بوده که بهم نگفته باشی؟

- الان خودت میفهمی.

با استرس پوست لبش رو کند و نفس عمیقی کشید. شاید درست نبود که بخواد جونگین رو هم همراه خودش بیاره هرچند واقعا هم نمیخواست! خودش دنبالش اومده بود و حالا باید همه چیز رو میگفت. تموم حس هایی که این مدت داشت و لحظاتی که از شدت ترس خون توی رگهاش یخ میبست..

جفتشون پشت میز کوچیکی چهار‌زانو نشسته و منتظر بودن تا زنِ فالگیر بیاد و ییشینگ هر سوالی داره بپرسه. باید پول زیادی خرج میکرد ولی میخواست از همه چیز با خبر بشه.

با دقت و کنجکاوی به اطراف اتاق نگاهی مینداخت و علامت سوال های بیشتری توی مغزش شکل میگرفت. دوست داشت بدونه هر کدوم از اون وسایل یا کارتها برای چی اونجان و یا طلسم هایی که اسمشون روی دیوار نوشته شده به چه دردی میخورن و برای چه چیزی استفاده میشه.

- پسران جوان! چه کمکی میتونم بکنم؟

و بعد زنِ فالگیر از پشت پرده ای که مقابلشون بود بیرون اومد و پشت همون میزِ کوچیک نشست. و حقیقتا نذاشت پشم به تن پسرانِ جوان بمونه.. اون لعنتی جادوگر بود یا فالگیر؟! چرا انقدر زشت بود..

- عاام.. من کاری ندارم اینو بخور.. نه چیز.. دوستم کار داره...

" ریدی عزیزم.. "

چیزی بود که ییشینگ توی ذهنم با خودش گفت و با تاسف سرش رو انداخت پایین..

جونگین که بیشتر از ییشینگ ترسیده و متعجب بود دستش رو به طرف دوستش دراز کرد و با انگشتش بهش اشاره کرد و همون لحظه ییشینگ نگاهِ خیره ی زن رو روی خودش حس کرد.

- خب؟ شروع کن.

نمیدونست از کجا بگه و یا اصلا چی بگه.. مگه اون فالگیر نبود؟ خب خودش باید میدونست..

- داری فکر میکنی که خودم همه چیز رو میدونم پس چرا دوباره میپرسم درسته؟

بدون هیچ حرفی به زن خیره شد و اروم سرش رو بالا پایین کرد.

- م.. من فقط یه مشکل دارم..

نتونست ادامه ی حرفش رو بزنه چون بلافاصله زن دوتا دستهاش رو محکم روی میز کوبید و کمی از جاش بلند شد تا توی صورت ییشینگ خم بشه و جوری توی چشمهاش خیره بشه که تا عمق مغزش رو یدور بخونه و قطعا باز‌ هم نذاشت پشم به تن ییشینگ و جونگین بمونه.. باید بعد از تموم شدن کارشون پشمهای ریخته شده رو جمع میکردن و با خودشون میبردن وگرنه حتما این زن، زنده زنده میخوردشون!!

- یه مشکل.. هوممم منظورت اون کوچولوییه که همیشه دنبالته؟

- ب.. بله

- اون کاریت نداره یعنی نمیخواد صدمه ای بهت بزنه‌.

و همونموقع سرش رو چرخوند و به کنار ییشینگ خیره شد و لبخندی زد. با تموم قیافه ی ترسناک و زشتش لبخندی که زد باعث شد تا شبیه مادربزرگ های مهربون بنظر برسه و یکم ترس اون دوتا رو کم کنه.

Inside Of The ShadowsWhere stories live. Discover now