𖦹 No. 9

166 51 117
                                    


همونجور که دستهاش رو توی جیب های شلوارش فرو برده بود توی کوچه ی خلوت و تاریکشون همراه با جونگین قدم برمیداشت. حرفهای زنِ فالگیر حسابی ذهنش رو درگیر کرده و گیج شده بود. از طرفی فکر به اینکه الان روحِ یه بچه داره پشت سرش یا کنارش قدم برمیداره، لرزه به تنش مینداخت...

- ییشینگ‌‌.. خیلی رفتی تو فکر. الان پنج دقیقه ای میشه که سرت رو انداختی پایین و همینجور داری جلوتر میری بدون اینکه اصلا متوجه بشی خیلی وقته از در خونت رد شدیم..

سرش رو اورد بالا و گیج به اطرافش خیره شد. راست میگفت..

- یااا چرا الان بهم میگی..

- عام خب.. راستش خودمم تو فکر بودم. تو اینهمه مدت بهم همچین چیزیو نگفته بودی؟ ییشینگ منو تو چند ساله باهم آشنا شدیم. صمیمی ترین دوستای همیم من همه چیو درباره ی زندگیم و خانوادم بهت گفته بودم. تو باید بهم این اتفاقات رو میگفتی..

برگشت و با لبخند به دوستش که با لبهای اویزون مثل یه بچه خرس غرغر میکرد، نگاهی انداخت و دستش رو گرفت.

- جونگیناا.. ببخشید ولی میخواستم بگم اما خودمم نمیتونستم اتفاقاتی که میوفته رو درک کنم. یکم وقت لازم داشتم ولی خب تا اونموقع دیگه نتونستم تحمل کنم. از همه چی میترسیدم از اتفاقاتی دورم میوفته و یا وسایلی که توی خونم تکون میخوردن و یا میشکستن.. با تموم وجود از همه چیز میترسیدم و در عین حال توضیحی براش نداشتم نمیخواستم تو هم بترسی و بخاطرش فراری بشی..

- یااا هرچیم بشه بازم من کنارتم شینگ هیچجوره قرار نیست از دستم خلاص بشی همونقدر که تو تنهایی منم هستم و فقط تورو دارم. هرموقع هرچیزی که شد فقط بهم زنگ بزن و بگو تا خودمو با سرعت برسونم پیشت و دیگه نترسی. باشه؟

آروم سرش رو تکون دهد و لبخند عمیق‌تری زد که کمتر از یه ثانیه حس کرد واقعا توی بغل جونگین داره له میشه حتی صدای استخونهاش رو هم شنید! اما این بینهایت زیاد براش شیرین بود..

دستهاش رو اورد بالا و دور بدن تنها دوستش حلقه‌ش کرد. واقعا هرکسی نیاز به یه دوست مثل جونگین داشت. کسی که بدون انتظار بهت عشق بورزه و مراقبت باشه. و ییشینگ واقعا خوش شانس بود که توی حساس ترین موقعیت، کیم شکلات رو پیدا کرده تا بتونه کنارش بهترین حس و حال رو داشته باشه.

کمی عقب تر یه کیوت کوچولو خودش رو روی زمین انداخت و با لبهای اویزون به شینگاش و جونگین خیره شد. دستهاش رو اورد بالا و روی چشمهاش گذاشتشون ولی ازونجایی که دلش میخواست هر لحظه ییشینگ رو ببینه، کمی انگشتهاش رو از هم فاصله داد و باز هم به مقابلش خیره شد.

" یعنی چی اخه.. شینگا ماله منه.. ازش دور شو! فقط من بغلش کنم.. بی ادبی دیگه. شینگای منههه! "

بعد از چند دقیقه پیاده روی مقابل در خونش از جونگین خدافظی کرد و بعد از چرخوندن کلید توی ققل و باز کردن در، وارد پذیرایی شد. خسته بود ولی اول باید اروم میشد و بعد میخوابید. ذهن به قدر کافی آشفته بود و حدس میزد اگه همینجوری بره تو تخت بخواد بخوابه قطعا تا صبح یسره کابوس میدید و یا هی از خواب میپرید. خب حقیقتا اینو نمیخواست پس قبل از اون باید خستگیش رو در میکرد و آرامشش رو بدست میورد.

Inside Of The ShadowsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora