𖦹 No. 12

168 52 74
                                    

همونجور که دستِ دوست جدیدش رو گرفته بود با‌هم از ساختمون بزرگ مهدکودشون خارج شدن و توی حیاط روی دوتا از تاب های کوچیکی که اونجا بود سوار شدن و صدای شیرین خنده هاشون موقعی که پاشون رو روی زمین میکشیدن و گرد و خاک درست میشد، توی تموم اون فضا پخش شد.

شاید تموم حرفهایی که یه زمانی از دوست خوب میزدن، الان داشت تعریف میشد. با اینکه دیگه همچین دوستی‌ هایی کمتر و یا حتی به زور پیدا میشه ولی الان دوتا از همون دوستی های جاودانه اتفاق افتاده بودن. دوستیه جونمیون و کیونگسویی که هرکدوم فقط پنج سال داشتن اما کی میدونست..؟ شاید یه روزی همین دوتا کوچولو با‌هم دنیا رو توی دستشون میگرفتن.

از طرف دیگه ییشینگ و جونگینی که چند سالی از دوستیشون میگذشت و تا الان برای هم سنگ تموم گذاشته بودن و هرکاری میشد انجام میدادن تدی تموم لحظات سخت کنار هم بودن. چی بهتر از این؟

- کیونگسویااا

+ هوم؟ چیشده؟

- میدونی اممم فکر کنم کل بچه الان رفتن خونشون فقط ما دوتا موندیم.. چیکار باید کنیم؟

کیونگسو نفس عمیقی کشید و سرش رو انداخت پایین و دیگه حتی پاهاش رو هم تکون نمیداد تا تابش تندتر حرکت کنه و بره بالاتره..

+ تورو نمیدونم ولی من.. نمیان دنبالم احتمالا وقتشو ندارن یا یادشون رفته. برای همین باید خودم برگردم خونه.

- چی؟؟ خودت تنهایی؟ ولی ددی میگفت نباید تنهایی رفت بیرون یا توی خیابون. خیلی خطرناکه.. شاید یکی بدزدتت یا یوقت ماشین بزنه بهت..

+ اینها دیگه مهم نیست. عادت کردم خیلی وقت هم هست که همینکارو میکنم وگرنه باید تا فردا صبح همینجا بمونم اونا نمیان به هر‌حال

و از جاش بلند شد، کیف کوچیکش رو از روی زمین برداشت هرچند که هنوزم تهش داشت روی زمین کشیده میشد.. رفت سمت یکی از پله و روی اولیش نشست و دستهای کوچیکش رو زیر چونه‌ش گذاشت و به نقطه ی نا‌معلومی خیره شد.

با اینکه هنوز فقط یه بچه ی کوچیک بود ولی خب.. خیلی وقتا از بدنیا اومدنش پشیمون شده بود.‌ واقعا چرا بدنیا اومده بود وقتی مادرش ناخواسته بارادر شده و بعد والدینش کاملا برخلاف بقیه، یه دختر کوچولوی کیوت و شیطون میخواستن نه یه پسرِ ساکت و نسبتا خجالتی..؟ علاوه بر اینها با اینکه ناخواسته بود و دختر نشده، ولی حقِ اینو نداشت که توی این سنش یه زندگی شاد کنار پدر مادرش داشته باشه؟

علاوه بر اون چرا همیشه و هر‌لحظه تنها بود؟ چرا پدر مادرش همیشه سرکار بودن و بعد از اون هم دنبال تفریحات خودشون..؟ چرا هیچ وقتی برای پسرکشون نمیذاشتن؟ چرا کیونگسو باید تا شب از ترسِ اون خونه ی بزرگ و تاریک به خودش بلرزه و سعی کنه یجوری خودش رو سرگرم کنه. چرا باید بجای شام، چندتا بیسکوییت اونم با طعم وانیل که اصلا هم دوست نداشت با شیر بخوره و بعد از اون موقع خواب باز هم تنهایی کامل پتوش رو روی خودش بکشه و با سرمای شدیدی که حس میکرد، بدون بوسِ شب بخیر به خواب بره..؟

Inside Of The ShadowsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang