chapter 6

651 200 236
                                    

[ آنچه گذشت :
لویی بعد از شنیدن صدای جیغ دختری به اماندا ( رئیس تیمارستان ) اعتراض میکنه.
چند ساعت بعد یه پرستار قرص های جدید براش میاره و تا بخواد اتفاقات اطرافش رو تحلیل کنه بی هوش میشه.
توی اتاق ناآشنایی چشم باز میکنه و میبنه دست و پاش بسته‌است و اولین کسی که میبینه زینه‌.
آماندا به مردی به اسم لیام میگه که بهش سخت نگیره و لیام شروع میکنه به زدن لویی
هری از وقتی میبینه لویی نیست ، شروع میکنه به گشتن دنبالش.
زین دوست دوران دبیرستان لویی بوده.]

•°•°•°•°•°•°•°•°•°•

" یعنی چی که لویی نیست نایل؟ هان؟!"

سعی کرد فریاد نزنه. از بین دندون های به هم چفت شده اش غرید و وقتی دهمین اتاق طبقه‌ی دوم رو هم خالی دید ، لگد نسبتا محکمی به در زد‌. صدای کلافه‌ی نایل از اون طرف خط به گوش رسید:

" کجاش رو نمیفهمی؟ میگم نیست! ساختمون کلا چهارتا طبقه داره که آخری مسکونیه. همه رو خودت گشتی. محوطه هم که با من و آدام بود. انگار آب شده رفته توی زمین."

صدای خنده‌ی جیغ مانند دختری که از فاصله نزدیک به گوش می رسید ، باعث شد اخم هاش رو در هم بکشه و به سمت طبقه سوم راه بیفته. بی اختیار گوشی رو بیشتر بین دست هاش فشرد و پله ها رو دو تا یکی طی کرد.

" برام مهم نیست. یه بار دیگه بگردید. ده بار بگردید. لویی از اینجا خارج نشده تو همین تیمارستانِ لعنتیه."

و بعد بدون اینکه منتظر جوابی باشه تماس رو قطع کرد. مطمئن بود نایل میدونه هری تا چه حد لج باز و یک دنده است و حتما به حرفش گوش میده. کلافه دستی پشت گردنش کشید و قدم های سستش رو به سمت دفترش هدایت کرد.

وقتی لویی این اطراف نبود احساس می کرد بخش بزرگی از وجودش گم شده.

نخ نامرئی وجودشون رو متصل کرده بود جوری که هری تمام این سالها تپیدن قلب اون پسر رو جایی میان قفسه سینه اش احساس می کرد.

همونطور که قدم برمیداشت ، جسمی محکم به بدنش برخورد کرد. زیر لب غرید و گیج چند قدم عقب رفت. بوی عطر غریبه ای که شامه اش رو پر کرد و صدای ناله‌ی خفیفش ، نشون میداد به فردی برخورد کرده.

به مردی که پیراهن قهوه ای و شلوار مشکی رنگی به تن داشت و از روی زمین بلند می شد نگاه کرد.یک قدم به سمتش برداشت و با وجود کلافگیش سعی کرد خوش برخورد باشه:

" حالتون خوبه؟ این راهرو پُر تردده. نباید اینجوری-.."

زمانی که مرد سرش رو بالا آورد ، کلمات در حجنره اش ذوب شد. نگاه متعجبش رو به چشم های کاراملی رو به روش دوخت. امکان نداره! قبل از اینکه نگاهِ مبهوت زین رنگ وحشت بگیره ، هری نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی از خلوت بودنِ راهرو مطمئن شد ، به یقه پیراهنش چنگ زد و ثانیه ای بعد ، بدن زین توی یکی از اتاق ها به دیوار کوبیده شده بود. هری تیغه‌ی چاقوی کوچک رو روی شاهرگش قرار داد و زمزمه وار پرسید:

Scream [L.S] *completed*Where stories live. Discover now