سلام امیدوارم خوب باشید😍
بچه ها یه چیزی بگم ، یه جاهایی توی داستان فونتش فرق میکنه ، اونا از زبون هری نیست. حالا تو این چپتر بیشتر متوجهش میشید.و لطفا ووت و کامنت یادتون نره🥺💕
♤♤♤
[ آنچه گذشت:
• لویی تاملینسونتوی بیمارستان بیدار میشه و هیچ چیز جز اسمش یادش نمیاد و صدای آب میشنوه. لویی به روانپزشکش میگه که اطلاعات زیادی درمورد بیماری های روانی و کتاب ها داره اما نمیدونه چرا.
•ده سال پیش ، لویی هری رو وقتی شونزده سالش بود از یه دردسر بزرگ نجات میده و بهش پیشنهاد میده که دوست باشن و این شروع آشناییشونه.]
" چته هری؟"
جسیکا کنترلش رو از دست داد و با کلافگی پرسید. سابقه نداشت هری انقدر ساکت و خنثی باشه. نزدیک چهل دقیقه بود بی هدف ، به هیچ خیره شده بود و مکعب روبیک توی دستش رو میچرخوند. مردمک های گشاد شده و قطرات ریز عرق روی پیشونیش و سیبک گلوش که مدام بالا و پایین میشد ، نشون میداد حال خوشی نداره.
هری با شنیدن صدای جسیکا ، سرش رو وحشت زده بلند کرد. انگار اصلا حرفش رو نشنیده بود. فقط صداش به گوشش خورده بود.
نایل ، دستش رو با ملایمت روی شونهی هری گذاشت و لرزش بدنش رو نادیده گرفت. به کتفش فشار وارد کرد و روی صندلی ، ثابت نگهش داشت. هری نفس نفس زنان سرش رو بالا آورد و به چشم های یخی نایل نگاه کرد.
بزاق تلخش رو قورت داد و دست هاش رو مشت کرد تا از لرزششون جلوگیری کنه. با صدای خفهای زمزمه کرد:
" از خانوادهاش چی فهمیدی جِس؟"
" مادرش و دوقلو ها هنوز انگلیسن. شارلوت لس آنجلس زندگی میکنه و تو کار مدلینگه. و لویی، چهار سال پیش ازدواج کرده. اسم همسرش بنجامینه و مامور فدراله."
هری سرش رو به دو طرف تکون داد و خندید. خندهای که رفته رفته بلند تر میشد. کف هر دو دستش رو روی میز گذاشت و سرش رو بین شونه هاش پایین انداخت. همچنان داشت میخندید.
خندههاش ترسناک بود. خندههاش بوی درد ، صدای جنون میداد و همرنگ مرگ و حسرت بود.
میخندید و از گوشهی چشم هاش اشک میریخت ، به سمت نایل برگشت و جوری که انگار داره خنده دار ترین لطیفهی جهان رو تعریف میکنه ، به جسیکا اشاره کرد و بریده بریده میون خنده هاش گفت:
" می..میگه چهار ساله ازدواج کردن! چهااار سال. قبلش هم حتما باهم بودن دیگه. مگه می..میشه با کسی ازدواج کنی که نمیشناسیش. ای..ن یعنی اون موقع بیست و سه سالش بوده."
YOU ARE READING
Scream [L.S] *completed*
Mystery / Thrillerلویی تاملینسون توی یک تیمارستان چشم هاش رو باز میکنه و هیچ چیز رو جز اسمش به یاد نمیاره...