{ آنچه گذشت:
لویی همراه با جید به سراغ دفتر آبی رنگی رفت که زیر یکی از کاشی های درمانگاه براون پیدا کرده بود و در خاطراتش اون رو دیده بود.
هنگام خوندن دفتر متوجه شد که درواقع دست نوشته های خودشه. فهمید زمانی در این بیمارستان کار میکرده و متوجه اتفاقات عجیب افتاده. با دو اسمِ زین و بنجامین بر خورد کرد که نمیشناخت.
در جلسهی مشاوره ای که همراه با هری داشت، متوجه شد بنجامین همسرشه و درواقع یک پلیسه }•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
فلش بک
چند هفته قبلبا انزجار چشم از کاشی های سفید و براقِ براون گرفت. بی شک این تیمارستان، قتلگاهی در پوستهی بهشت بود!
ساختمان قدیمی و تمیز که بیشتر شبیه به کاخ بود واقع شده در بهترین ناحیه آب و هوایی. هیچکس فکرش هم نمیکنه پشت این دیوار ها جنایتی کثیف در حال وقوع باشه.پله هارو با سرعت طی کرد و به سمت اتاق مورد نظرش رفت. بدون در زدن، در رو با شدت باز کرد و وارد شد و این نمایش خصمانه، با مشتی که به گونهی راست زین زد، پایان یافت.
نگاه غضب ناکش رو به چشم های متعجب زین داد.
" معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟"
پسر آسیایی گونهی دردناکش رو فشرد و از دردش ناله کرد. اخم هاش رو در هم کشید و گفت:
" من باید این رو ازت بپرسم. چت شده وحشی؟! صورتم داغون شد."
" مسخره بازی در نیار زین. تو این خراب شده چه خبره؟"
زین چشم هاش رو چرخوند و با کلافگی خودش رو روی صندلیش پرت کرد. شمار دفعاتی که لویی این سوال رو ازش پرسیده، از دستش در رفته بود.
" خدایا لویی... میشه به جای این شرلوک هلمز بازیا فقط به کارت برسی؟ هیچ اتفاق عجیب و نامتعارفی اینجا نمیفته پسر! اینجا فقط یه تیمارستانه همین."
" یه تیمارستان که هر چند وقت یه دفعه به اندازهی کل قبرستونِ سنت جیمز ازش جسد میره بیرون. یه تیمارستان که بیشتر شبیه ماشین آدم کشیه! "
" توهم زدی."
مرد،کلافه دستش رو پشت گردنش کشید. چند دم عمیق از هوا گرفت. با عصبانیت نفس نفس میزد. اگر خشم چهره داشت، شبیه به لویی میشد.
نگاه آبی تاریکش، روی چهرهی مضطرب زین سایه انداخت. ثانیهای در سکوت بهش نگاه کرد. انگار منتظر بود نگاهش زین رو به حرف زدن وادار کنه. اما زمانی که از جدال چشم هاشون نتیجه ای حاصل نشد، آه عمیقی کشید.
"من مجبورم به بنجامین گزارش بدم."
جملهای رو به زبون آورد، که هرگز نباید میگفت. و ترکیب این کلمات کنار هم، مسبب سقوطش شد!
YOU ARE READING
Scream [L.S] *completed*
Mystery / Thrillerلویی تاملینسون توی یک تیمارستان چشم هاش رو باز میکنه و هیچ چیز رو جز اسمش به یاد نمیاره...