{ آنچه گذشت:
• لویی سالها پیش ازدواج کرده و همسری به نام بنجامین داره که بازرس اف بی آیه.• توی چپتر قبل خوندید که هری ، زین رو مجبور کرد که هر اطلاعاتی از لویی داره بهش بده. لویی رو توی یه اتاق مخفی توی گلخونهی تیمارستان براون پیدا کرد. در حالی که کتک خورده و بیهوش بود.}
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
" این امکان نداره. امکان نداره غیب شده باشه میفهمی؟!"
مرد با عصبانیت فریاد زد و دستش رو توی موهای قهوهای رنگش کشید. نگرانی تنها چیزی بود که با تمام وجودش احساس می کرد.
گاهی حس می کرد ، انگشت های زمخت و پر قدرت فردی ، گلوش رو میفشاره و قدرت نفس کشیدن رو ازش سلب میکنه. به گردنش دست کشید و یقهی پیراهنش رو از گلوش فاصله داد.
زین با بیخیالی به پشتی صندلیش تکیه زد. سر انگشت هاش ، دهانهی سرد جامِ شرابش رو نوازش کرد.
" سخت نگیر مرد. پیداش میشه."
بنجامین ، با بهت به سمت زین رو برگردوند. سرش رو به دو طرف تکون داد و با عصبانیت مشهودی از بین دندون های به هم چفت شدهاش گفت:
" دو هفتهاس هیچ خبری ازش نیست. نه زنگ زده ، نه پیام داده نه کسی دیدتش! اخرین بار دو هفتهی پیش از گوشیش استفاده کرد و جی پی اسش اون خراب شدهای که توش کار می کنید رو نشون میده. میفهمی؟! بعد میگی ندیدیش؟"
" بهت که گفتم ، لویی دو هفته پیش مرخصی گرفت و گفت داره میاد خونه."
مرد با کلافگی ، دستش رو روی میز کوبید و باعث شد چند نفر از افراد حاضر در سالن به طرفش برگردند.
" بدون اینکه به من بگه؟"
" شاید میخواسته سورپرایزت کنه. لویی رو که میشناسی."
" دقیقا! دقیقا به خاطر اینکه بهتر از هرکسی میشناسمش دارم میگم امکان نداره بدون اینکه با من حرف بزنه کاری بکنه."
ابروهاش رو در هم کشید و کمی از بنجامینِ عصبانی فاصله گرفت. بزاقش رو قورت داد و با لحن حق به جانبی پاسخ داد:
" به من ربطی نداره بِن. من هرچیزی میدونستم بهت گفتم. یه جوری رفتار میکنی انگار من مسئول گمشدن لویی ام."
بنجامین دستی به صورتش کشید. با تاسف سر تکون داد و نگاه تحقیر آمیزی نثار زین کرد. می دونست داره دروغ میگه. هربار یک داستان کلی و بدون جزئیات تعریف می کرد و از بیشتر جواب دادن طفره میرفت.
YOU ARE READING
Scream [L.S] *completed*
Mystery / Thrillerلویی تاملینسون توی یک تیمارستان چشم هاش رو باز میکنه و هیچ چیز رو جز اسمش به یاد نمیاره...