مقدمه
_خب اینم تموم شد
بعد از اینکه یکی دیگه از کتاب های مورد علاقم که در مورد اساطیر یونان بود و تموم کردم حس کردم که بدنم کرخ شده و به پیاده روی نیاز دارم خب برو که رفتیم
یک ساعت بعد
فکر کنم با پیاده روی بیشتر حوصلم سر رفت واقعا ایده چرتی بود سوزی
تصمیم گرفتم که برگردم خونه اما صدای فریادی شنیدم از اونجا که دختر فوزولی ام تصمیم گرفتم بسمت اون صدا برم
صدا از طرف کوچه بن بستی می اومد
نزدیک تر رفتم و پشت دیوار پنهان شدم
مردی رودیدم که با صدای بلند داد و بیداد میکرد _کتاب مسخره حالا باید چیکار کنم ؟ بلاخره از دستت خلاص میشم ! مرد فریاد بلندی زد و کتاب و بسمت سطل زباله ای پرت کرد و رفت
از روی حس کنجکاوی که داشتم منتظر شدم اون مرد کاملا دور بشه و بسمت جایی که کتاب و پرت کرده بود رفتم
سرمو خم کردم و جلد کتاب و دیدم
رد شبیه خون خشک شده روی کتاب بود و عنوانی داشت بنام هفت گناه کبیره
_اوه چه سلیقه ای ام داشته خب اون که دیگه نمیخوادش حالام مال منه! از جلدش معلومه که تازه خریدش با خوشحالی کتابو تو بغلم گرفتم و سمت خونه رفتم اوه خدا ممنونم یه کتاب مجانی پیدا کردم!
بخونه رسیدم و لباسهامو عوض کردم
روی کاناپه نشستم و کتاب و باز کردم
عنوان : هفت گناه کبیره
واقعا چه ادم احمقی بود چطور دلش اومد همچین کتاب هیجان انگیزی و دور باندازه ؟ صفحه اول و ورق زدم به فهرست کتاب نگاه کردم _چطور یکی از هفت گناه کبیره را احضار کنیم ؟ چی چه مسخره فکر کردم کتابش رمانی چیزی باشه بیشتر شبیه کتاب های مسخره احضار جنه .. ولش کن بدرد نمیخوره انگار
کتاب و روی میز انداختم و بیخیالش شدم اما احساس کردم یکی بهم میگه
چی میشه اگه امتحانش کنم ؟ من مطمعنم که واقعی نیست ولی خب امتحانش هم که ضرری نداره نه؟....
YOU ARE READING
Seven
Fanfictionسوزی دختری که عاشق کتابه و تا حالا کتابای زیادی خونده اما یروز به طور اتفاقی یه کتاب مجانی پیدا میکنه بنام هفت گناه کبیره..