در اهنی بزرگ خود به خود باز شد من و چشم آبی و بعد از گزشتن از راهرو تاریکی که با شمع روشن شده بود به در قهوه ای بزرگی رسیدیم که تهیونگ دستم
و کاه تا الان سفت گرفته بود رها کرد و منم از خدا خواسته زود مچم کشیدمو و با دست راستم مالیدم
_ایی دردم گرفت وحشی
_گوش ببین چی میگم ملکه اونجور که نشون می ده نیس پس بهتره جلوش زبون درازی نکنی هرچی گفت ساکت باش من و جیمین حلش میکنیم
_من نمیخوام برده شماها باشم میخوام برگردم خونه
_نمیشه این غلطی بود که خودت کردی و تو الان برده مایی
من که حرصم گرفته بود گفتم
نمیام
_پس دلت میخواد تو اون زندان بپوسی یا تاآخر عمرت تو کوه کار کنی ؟
_هان؟
_دنبالم بیا و ساکت باش
بعد به طرف در
تالار بزرگی که از سنگ های مشکی با رگه های قرمز تزیین شده بودند قدم گزاشتیم با اینکه هنوز باور نکرده بودم که واقعا تو جهنم هستم
ولی همه چیز انقدر واضح و واقعی بود که نمیتونستم انکارش کنم
تالار خالی بود و پرنده ای هم توش پر نمیره به دیوار نگاه کردم مجسمه های غول پیکر که خیلی عجیب غریب بودند دو طرف تالار و پر کرده بودند
انسان هایی که سر گرگ داشتند مجسمه هایی حیواناتی مثل خزندگان با این تفاوت که بال داشتند حتی تو چهارسالی که تو دانشگاه مجسمه سازی و هنر های تجسمی گذرونده بود همچین مجسمه های عجیبی ندیده بودم
اما توجهم یکیش ونو جلب گرد مجسمه یه مرد که اندام خیلی زیبایی داشت
و قسمت بالای بدنش برهنه بود وپایین تنش با پارچه ای پوشیده شده بود و بال هاشو مثل یه اثر هنری باز کرده بود انقدر اون مجسمه واقعیتو زیبا ساخته شده بود که به مجسمه بودنش شک کرده بودم و فکرشو که کردم چقدر این مجسمه شبیه تهیونگ با این نفاوت که این مجسمه دو شاخ بزرگ مثل قوچ داشت ولی تهیونگ ؟!
همینطور که محسور زیبایی مجسمه بودم صدای شنیدم
_واقعا محسور کنندس نه؟!
به طرف صدا برگشتم
زنی با صورت سفید و زیبا و چشمای براق که فکر کنم بیشتر بیست هفت هست سالش نبود در حال که تاج سفیدی بسرش گذاشته بود روی صندلی بزرگ قرمزی نشسته بود
با نگاه کردن به اون زن چشم ابی دستمو که تا الان سفت گرفته بود رها کرد و تعظیم کوتاهی کرد
تهیونگ با چشم بهم علامت داد که تعظیم کنم
_منم سرمو مثلا بنشونه تعظیم تکون دادم و کمی خم کردم
_بله
_جئون بزرگ تا ابد محسور کننده میمونه
من که از حرف اون زن جا خورده بودم با بهت نگاهش کردم جئون بزرگ؟!
اون زن آرزوی صندلی سلطنتی قرمزش بلند و لباس مشکی دکولته ای پوشیده بود و موهای لخت زیباشو روی شانه های برهنش رها کرده بود در حالی که با دستش دامن بلندو بالا گرفته بود بسمت ما اومد
من که از هاله ترسناکی که اون زن اطرافش داشت یکم ترسیده بودم
سرمو بیشتر خم کردم و به تهیونگ نزدیک تر شدم
زن لبخندی زد که تضاد رژ قرمزش با دندون های سفید شو بیشتر نمایان میکرد
_تهیونگ بلاخره یبرده پیدا کردی واقعا تعجب کردم
تهیونگ خنده مصنوعی کرد و گفت
_ههه بله بلاخره یکی پیدا کردم
زن به دستشو بطرفگونه م برد و لپم کشید و با لحن مثلا مهربونی گفت
_تهیونگ از برده خوشش نمیاد تعجب میکنم چرا تورو به اینجا آورده
من که از حرف های ملکه چیزی نمیفهمیدم با بهت به چشم ابی نگاه کردم
چشم ابی که دست پاچه شده بود گفت
_ملکه من من ازتون یه خواهش دارم
_اون چیه
_بزارید این برده تو کاخ ما زندگی کنه
ملکه که انگار این حرف تهیونگ زیاد به مذاقش خوش نیومده بود گفت
_نمیشه تهیونگ تو که قوانین و میدونی برده ها جاشون تو زندانه
در همین لحظه صدای مثل پرواز پرنده به گوش رسید سرمو برگردوندن و دیدم خفاشی بزرگی که چند دقیقه پیش دیده بودم داره به سمتمون میاد ناگهان خفاش به پسر مو صورتی که فهمیده بودم اسمش جیمینه تبدیل شدو به طرف ملکه رفت و
تعظیم بلند بالایی کرد
_ دورود به ملکه جهنم آیو
ملکه که از ورود جیمین خیلی خوشحال شده بود گفت
_درود بر خدای شهوت جیمین این موقع روز اینجا چیکار میکنی
جیمین جلو اومد و دست ملکه رو بوسید
_عصبی ام مادر این گابلینی که جئون برام شکار کرده بود تا مثلا خدمتکار شخصی ام باشه به هیچ بدردی نمیخوره
امروز زده اون کت گوچی بنفشمو با اتو سوزنده میدونی که چقدر بابت اون
لعنتی تو اون شوی مسخره گوچی پول داده بودم خیر سرم میخواستم بعد عمری برم بار
_هه بعد عمری خوبه هر روز تو یه بار پلاسه تهیونگ با نیشخندی گفت
جیمین به تهیونگ چشم غره ای رفت و گفت
_تو کارت گیر بود نه؟!
تهیونگ سرفه ای کرد و سرشو پایین انداخت
_خب الان چی کار کنم جیمین جان خودت سر به نیستش کن چطوره برات
یه خوناشام خوب گیر بیارم
جیمین مثل اینکه چندشش شده باشه گفت
_ایی نه نه اصلا من آبم با اون دخترای خوناشام تو یه جوب نمیره هر روز باید ده لیتر خون براشون گیر بیارم
جیمین به سوزی نگاهی کرد و مثل اینکه اولبن بار باشه که اونو میبینه گفت
_اوه مادر این کیه چه خوشگله
_برده تهیونگ
ملکه بی تفاوت جواب داد روی صندلی قرمزش نشست
_تهیونگ بهتره برتو ببری زندان من کاری مهمتری دارم خودتم چرا اینجا وایسادی
نکنه تنبل هوبی به توهم سرایت کرده
_مادر آخه
__زود باش ببرش
_بانوی من ملکه هفت گناه کبیره جیمین با لحنی چاپلوسانه گفت
ملکه چشماشو درشت کرد و مثل اینکه از این لقب خیلی خوشش اومده باشه گفت
_باز چی میخوای جیمینی
_میخوام برده تهیونگ و چند روزی بهم قرض بدین تا یه خدمتکار پیدا کنم
ملکه که تا الان لبخند زده بود خندش و و خورد و اخم کرد
_نمیشه جیمین جای برده های انسان تو کاخ نیست
_خواهش میکنم ملکه من زود میبرمش زندان فقط یه چند روز کارهای قصر منو و انجام بده تا یه گابلین درست حسابی شکار کنم
جیمین با چشمای پاپی طور به ملکه نگاه کرد
من که با دهن باز به قیافه جیمین نگاه میکردم قسم میخورم که اگه از منم اینجوری خواسته بود رد نمیکردمملکه دوباره به سرتا پای من نگاه کرد و گفت
_باشه فقط چند روز ولی حق نداره تو کاخ ول بگرده
_وای مادر شما بهترین ملکه دنیایی جیمین با ذوق گفت
و بع جلو رفت و دست ملکه رو بوسید
به چشم ابی نگاه کردم قیافش چخوشحالی یا ناراحتی و نشون نمیداد و سرش و پایین انداخته بود
از دستش خیلی عصبانی بودم و با حرص بهش نگاه کردم
ملکه در حالی که دستشو تو هوا تکون میداد گفت
_میتونید برید ولی فقط چند روز جیمین
جیمین دوباره بلند بالایی کرد تعظیم کرد و گفت
_چشم بانوی هفت جهنم فقط چند روزبچها میدونم شاید خوب نباشه داستانم چون اولین باره مینویسم
ولی نظر بدید درموردش اگه میشه 😔
YOU ARE READING
Seven
Fanfictionسوزی دختری که عاشق کتابه و تا حالا کتابای زیادی خونده اما یروز به طور اتفاقی یه کتاب مجانی پیدا میکنه بنام هفت گناه کبیره..