هفت گناه کبیره قسمت دوم
حالا چطوری باید احضارشون کنم ؟ پایین صفحه رو نگاه کردم
اینجا نوشته باید یه دایره بزرگ بکشم و این ورود و بخونم "سرورم بیا بسوی من و مرا با خود به قلمروت ببر " چه مسخره عمرا کار کنه
با تمسخر به کتاب نگاه کردم و از داخل کشوی میزم یک مداد طراحی برداشتم
_درسته که خیلی بچگونه میاد اما جهنم میخوام امتحانش کنم
میزو و بلند کردم و
موکت قرمز رنگ اتاقمو و کنار زدم
با کتونی وسط اتاق ایستادم و سعی کردم با اون مداد طراحی ام که فکر کنم 6b بود بادقت یه دایره بزرگ بکشم خیر سرم هنر خونده بودم و بلاخره نقاشی کشیدنم باید یجا بدرد میخورد وقتی که کشیدن دایره تموم شد کنارش ایستادم و و اون ورد مسخره رو خوندم _سرورم بیا بسوی من و مرا با خودت به قلمروت ببر
با لب های اویزون خیره به دایره نگاه کردم _چیشد هه سوزی واقعا بچه شدی!
دیدی همش خالی بندی بود میخواستم دوباره کتاب و بسمتی پرت کنم که خطوط کج و کوله ای که مثلا دایره بود به طرز عجیبی سفید شد و سرمو جلو بردم و دیدم که نور سفیدی از خطوط بیرون میاد و در یک لحظه دیدم کل دایره مثل ماه کاملا روشن شد و بعد انگار که زلزله اومده باشه زمین تکون خورد و من هم که از لرزش زمین به سمت میز پرت شدم فریادی کشیدم و کمرم به لبه میز خورد و روی زمین افتادم نو رسفید نه فقط کل دایره رو گرفته بود حتی تا سقف اتاق هم بالا رفته بود چیزی مشخص نبود از درد کمرم چشمامو بستم و وقتی باز کردم یه پسر مو بلوند با پوستی برنزه و روبدوشامبری ابی راه راه داخل اون دایره ظاهر شد دقت که کردم انگار روی پشتش دو تا جسم سیاه که شبیه بال بود وجود داشت
با دهان باز و چشمای گشاد به صحنه روبه روم نگاه کردم و طبق عادتم از تعجب سکه سکه کردم
پسر چشم ابی قیافشو مچاله کرد با ترش رویی گفت
_کی منو احضار کرده !؟
و به ساعتش نگاه کرد
_هرکیه اصلا تایم خوبی و انتخاب نکرده خیر سرم کپیده بودم یه گوشه
بعد انگار که دنبال طعمه ای باشه به اطراف نگاه کرد و وقتی چشمش به من که کنار میز نشسته بودم و از اتفاقی که افتاده بود شوکه شده بودم افتاد با عصبانیت گفت
_هی نکنه تو بودی !؟ برای چی منو از وسط خوابم کشوندی اینجا
بابا مردم من از احضار شدن بدم میاد به کی بگم آخه .. اه
من که تازه داشتم اتفاقاتی که افتاده بودو آنالیز میکردم و اصلا بحرف هایی که میزد توجهی نمیکردم با صدای بلند اون پسر که بیشتر شبیه جیغ دخترا بود بخودم اومدم
_هی باتوام دندون خرگوشی میگم چرا احضارم کردی
سرمو به اطراف تکون دادم درسته که بحد مرگ ترسیده بودم و مطمعن بودم دارم خواب میبینم اما سعی کردم خودمو جمع و جور کنم برای همین
خنده فیک و شروع کردمو گفتم
_ههه سلام .. من سوزی ام ...چیزه ... من این کتابو پیدا کردم خواستم امتحانش کنم ببینم خالی بندیه یا نه ...
سرمو خاروندم با خندیدم
_اشتباها ،،...شمارو احضار کردم ببخشید
و بعد آب دهنم و قورت دادم و به چشمای ابی اش که انگار آتیش ازشون می اومد نگاه کردم
پسر چشم ابی همونجور دهنش و کج و کوله میکرد گفت_چی؟! ببخشید اشتباها احضارت کردم !؟
سرمو تکون دادم و لبخند زدم
_اوهوم
پسر چشم آبی که معلوم بود حسابی از دستم عصبی شده از داخل دایره بیرون اومد و اون تا جسم سیاهی که روی پشتش بود و باز کرد الان میتونستم به بال های سیاهی و زیبایی که مثل بال های عقاب بود نگاه کنم دهنم از تعجب و زیبایی بال هاش باز مونده بود
_سوزی ینی اینا همش خوابه چقدر قشنگن
_بسه انقدر دید نزن حالاهم پاشو بریم
_بله؟!
_میگم پاشو بریم مگه الان خودت نگفتی !؟
_چی داری میگی من چیزی نگفتم
پسر جلوتر اومد و بال هاشو تکان داد
_خودت اون ورد و خوندی حالا میگی نخوندم
_من که از جلو اومدنش عقب رفتم دوباره بمیز لعنتی خوردم و اخی گفتم
_خواب خیلی مسخره ای بوده دیگه باید بیدار شم
_ببین دندون خرگوشی من از دروغ گو ها خیلی بدم می یاد همین آلان خودت گفتی سرورم منو با خودت به قلمروت ببر مگه نه؟!
من که داشتم خودمو نیشگون میگرفتم تا از چرت ترین خوابی که تا الان دیدم بیدار شم گفتم
_ اخ اخ .....خب حالا که چی
_حالام باید با من بیای
_برو پی کارت بابا ... چرا بیدار نمیشم .. دوباره نیشگونی گرفتم
پسر چشم ابی که با قیافه پوکری بهم نگاه میکرد دست بکمر شد و گفت
_بیخود این مسخره بازیا رو راه ننداز تو خواب نیستی منم وسط خواب نازم احضار کردی میدونی که وقتی کسی یکی از هفت گناه کبیره رو احضار میکنه
باید عواقب کارشم قبول کنه
حالام دو گزینه جلوت داری هانی
_چی؟!
_پیچپیچی
و دهنش و کج و کوله کرد
چند قدم دیگه جلو اومد و سرش و بطرفم خم کرد و با چشمای ابی روشنش بهم خیره شد که از ترس عقب رفتم و دوباره به میز خوردم و صدایی فریادی از گلوم بلند شد _ایی
اون پسر که انگار از درد من بیشتر خوشحال شده بود گفت
_یا عین بچه آدم مسئولیت علطی که کردی و قبول میکنی و باهام میای
و بعد دستشو سمتم دراز کرد و با لبخند شیطانی که دندون های سفید و بی نقصشو نشون میداد گفت
_یا میمیری!سلام امیدوارم بدوستینش ووت بدین 💙
بچها این فیک ترجمس ولی من بگم بهتون تغییر اساسی دادم 😁 امیدوارم بدوستینش
YOU ARE READING
Seven
Fanfictionسوزی دختری که عاشق کتابه و تا حالا کتابای زیادی خونده اما یروز به طور اتفاقی یه کتاب مجانی پیدا میکنه بنام هفت گناه کبیره..