part 3

102 17 8
                                    

پسر چشم آبی با قیافه پوکری ایستاد و به من که هنوز در حال نیشگون گرفتن از خودم بودم گفت
_من نمیفهمم شما انسان ها چه مرگتونه از وقتی من جلوت ظاهر شدم ده بار به این میز خوردی ولی باز خودتو نیشگون میگیری؟
با خودم فکر کردم و وقتی فهمیدم حرفش منطقیه گفتم
_خیلی خب جهنم حالا باید کجا بریم
پسر چشم ابی  برقی از خوشحالی تو چشماش زد و گفت
_اوه ملکه من ببین بلاخره یه آدمیزاد درست حسابی بتورم خورده
بعد به حالتی که گریه افتاده بود با دو تا دستاش صورتمو گرفت و فشار داد  
_آره درست گفتی دندون خرگوشی میخوایم بریم جهنم
من که از حرفش جا خورده بودم دستشو از رو صورتم برداشتم  عقب رفتم
_هی جهنم دیگه کدوم دره آیه ؟!
پسر بی توجه به من کف دستاشو بهم مالید گفت
_موندم اگه گزینه دوم و انتخاب میکردی چه اتفاقی می افتاد
من  که از مسخره بازی اون کله زرد خسته شدم بودم با صدای بلند گفتم
_میگم حالا میخوای منو کجا ببری!؟
پسر چشم ابی از دستم گرفت و گفت
_دنبالم بیا خودت میفهمی
و بعد منو به طرف دایره ای که هنوز نورانی بود کشوند
من که تازه داشتم میفهمیدم قراره چه اتفاقی بیفته به سمتی هلش دادم
و بسرعت بسمت کتاب که روی  زمین افتاده بود رفتم
همینجور که صفحات کتاب ورق میزدم که کنترل z گندی که زدم پیدا کنم
پسره چشم آبی با قیافه پوکری مثل جن جلوم ظاهر شد و کتاب و از دستم کشید و به سمت نقطه نامعلومی  پرتاب کرد .
_هی دندون خرگوشی زرنگ هیچی نمیتونی پیدا کنی بیخود نگرد
حالام دنبالم بیا تا قاطی نکردم
و بعد از دستم کشید و بطرف اون دایره لعنتی برد
_اه لعنتی ولم کن
بعد داخل دایره ایستادیم و دستمو سفت  گرفت
_خود کرده را تدبیر نیس
من که صورتم از درد دستم مچاله شده بود گفتم
_چی؟
_چقدر بد سلیقه ای این چه دایره ایکبیری کشیدی یه آدم درست درمون نیس احضارم کنه
_همین الان داشتی ازم تعریف میکردی
ناگهان مثل اینکه گندی که زده بود یادش اومده باشه گفت
_اه چقدر حرف میزنی وقتمو تلف میکنی
و همونجور که دستمو گرفته بود  چشماشو بست و با لحن رسمی که ازش بعید بود  گفت
_"مرا بقلمروم بازگردان "
همینجور که به قیافش که بطرز مسخره ای جدی شده بود نگاه میکردم ناگهان همه چیز دور و اطرافم سیاه شد و کمتر از یک چشم بهم زدن به
خودمو تو جایی حس کردم که داشتم از گرماش میسوختم
لای یکی از پلکهامو باز کردمو و زیر پام دایره که  با مداد طراحی کشیده بودمو دیدم با این تفاوت که بجای کف اتاق خاک سرخی وجود داشت و از همه بدتر گرمایی که داشت عرق سوزم میکرد

_هی اینجا چقدر گرمه دارم خفه میشم
و بد با دست شروع به باد زدن خودم کردم
پسر چشم ابی که تازه از محیط دایره بیرون اومده بود گفت
_پس نکنه میخواستی تو جهنم برات کولر گازی روشن کنم ؟!
با تعجب گفتم
_اینجا جهنمه!؟
_آره دندون خرگوشی و بعد به اطراف اشاره کرد و با نخودی خندید
_اینجا کلش جهنمه
به اطراف نگاه کردم همه جا پوشیده شده از خاک سرخ بود کوه های آتشفشان به کل اون منطقه رو پر کرده بودند و از دودی که از قله اونها بلند میشد معلوم بود که مثل کوره میسوختن هوا انقدر گرم و خفه بود که  از شدت گرما از زمین بخار می اومد به آسمون نگاه کردم پر از ابر های  تیره و قرمز بود خورشیدی وجود نداشت
کمی دقت کردم دیدم   تخته سنگ های قرمزی روی هوا شناورند و هر چند لحظه یکبار ماده ای شبیه  مواد مذاب توی رود خانه های باریکی که معلوم نبود به کجا میروند می ریزند
من که از این فضای عجیب ترسیده بودم  به سمت دایره برگشتم
_نه من میخوام برم خونه اینجا دیگه کجاس دارم از گرما میسوزم و بخاطر پوشیدن لباس آستین بلند به خودم لعنت فرستادم
پسر چشم ابی لب و دهنش و کج و کوله کرد و گفت
_کولی بازی درنيار من یه عمر اینجا زندگی کردم تازه الان تو تو خنک ترین جای جهنم وایسادی
من که دیگه از این وضعیت داشت گریم میگرفت و به غلط کردن افتاده بودم گفتم
_آقا دکمه غلط کردنش کجاس  من پشیمون شدم
و سعی کردم گریه کنم تا مثلا دلش برحم بیاد 
_ایش انقدر وقت منو هدر نده دندون خرگوشی ادای گریه کردنم درنیار من خودم اگه شیطان نبودم الان ده تا اسکار داشتم
بعد به سمتم اومد و دستمو کشید
بیا بریم ملکه مون منتظره
_ملکه تون دیگه کیه؟
_ملکه ما دیگه !  و با ذوق گفت
_مگه نمیدونی ما هفتا برادر گوگولی هستیم
من با تعجب گفتم
_هفتا ؟!
همینطور که راه می رفتیم پسر چشم آبی پوکر نگاهم کرد گفت
_آره دیگه مگه عنوان کتاب و نخوندی ما هفت گناه کبیره ایم الانم میخوام ببرمت 
پش ملکه مون
بعد  در حالکی دستمو گرفته بود با ذوق بهم نگاه کرد و گفت
_حتما  خیلی کنجکاوه که این دفعه کی منو احضار کرده
بعدشم برات تصمیم میگیره که اینجا بمونی یا اینکه .....
من که از حرفای اون دیونه به غیر. از جمله اخرش چیزی نمیفهمیدم بودم لب و دهنمو کج کردم و گفتم
_یا اینکه ؟!
پسر چشم ابی که حالا به جلو نگاه میکرد و منو بدنبال خودش میکشید هیو قیافه جدی بخودش گرفت و گفت
_میمیری!
من که تازه فهمیده بودم قضیه از چه قراره دستشو ول کردم و وایسادم
_هی  این تقلبه من نمیخوام بمیرم  تو گفتی دو گزینه دارم منم اولی و انتخاب کردم
پسر چشمابی که قیافه مثلا جدی بخودش گرفته بود گفت
_ملکه تصمیم میگیره کی زنده بمونه یا نه
_پس حالا کی دروغ گو عه تو یا من ؟!
_ کی شیطونا راست گفتن ؟!
بعد لبخندی زد و دستاشو پشتش گذاشت و همینطور که بال های سیاه و براقش و بسته بود قدم زنان راه رفت
من که از رفتار عجیبش حرصم گرفته بود گفتم
_هی دیونه من دنبالت نمیام
_پس بمون همونجا که سیب زمینی زغالی شی
_چی؟
_پشت سرت
به پشت سر برگشتم یکی از اون تخته سنگ های شناور داشت بسمت من می اومد
و هر بار با خم شدنش مواد مذابی توی روی میریخت
با ترس آب دهنمو قورت دادم و سمت پسر چشم ابی دویدم
_وایسا کجا داری میری؟
_بای بای دندون خرگوشی
_اسمم سوزیه سوزی!

_________________________
سلام بچها اگه دوست داشتین وت بدین اینجا هم سختتونه میتونیو به اینستا نیکی _وبتون برید و از اونجا فیک و بخونید 😙😘
فکر میکنید چشم ابی کیه؟!

SevenWhere stories live. Discover now