مطمعن بودم که نزدیک یک ساعت داشتیم از اون تپه سرخ پایین می اومدیم پاهام درد گرفته بود و حسابی خسته شده بودم و با این لباس لعنتی آستین بلندم هم داشتم ازگرمای اون مثلا جهنم میپختم
چند قدم که رفتم دیگه تحملم تموم شد و روی زمین نشستم ولی انقدر داغ بود
که پشیمون شدم و سرجام ایستادم
_اوه سوختم لعنتی
ته کتونی هام و نگاه کردم با اینکه هفته پیش از یه مغازه ای که مثلا تمام کاراش برند بود و با چونه خریده بودم اما از شانس بد من از داغی زیاد زمین اون خراب شده ذوب شده بودند
پسر چشم ابی که فهمید وایسادم بسمتم چرخید و فریاد زد
_هی دندون خرگوشی چرا وایسادی ممکنه هر لحظه بارون آتیش بیاد زود باش
تا قلعه بیا چیزی نمونده
با ناراحتی روی پاهام خم شدم و روی زانو هام نشستم
_ بارون اتیش که سهله حتی مواد مذابم روسرم بریزه ازجام تکون نمیخورم دارم از خستگی میمیرم تازه کفاشامم خراب شدند
_چقدر کولی بازی درمیاری مثلا تو الان برده منی همش غر میزنی
_من نمیتونم با این کفاشا روی زمین داغ اینجا راه برم میفهمی اصلا مگه تو بال نداری چرا منو با این بال هات نمیری نکنه دکورین اره؟!
پسر چشم ابی که حسابی بهش بر خورده بود با عصبانیت جلو اومد و گفت
_چی ؟! چطور جرات میکنی به بال های شیطان مهمی مثل من توهین کنی
این بال ها برای من خیلی مقدسن! بعدشم من نمیتونم بخاطر برده مثل تو ازشون استفاده کنم
با این حرفش با اینکه برده نبودم ولی حس میکردم بهم توهین شده بود منم بد جنسی کردم و گفت
_من نمیتونم راه بیام همین !
بعد ناخوداگاه خواستم روی زمین بشینم که پشتم سوخت
_اه خداااا و بعد ادای گریه کردن دراوردم
پسر چشم ابی که کفری شده بود گفت
_ اینجا جایی نیس که خدا کمکت کنه پس الکی داد نزن !عجب گیری کردم مثلا برده گرفتم خیرسرم !
بعد به طرفم اومد و دستامو گرفت خواستم هلش بدم
که بال هاشو باز کرد و تو یه حرکت منو بعل کرد و به سمت آسمون تیره
اوج گرفت
من که از حرکت ناگهیانییش جا خورده بودم
هینی کشیدم گفتم
_یامریم مقدس بزارم پایین من از ارتفاع میترسم
_اولا ننه من قریب درنیار اینجا جهنمه خود خدا هم کمکت نمیاد
ثانیا خودت داشتی دو ساعت کولی بازی در می آوردی بال هات دکوریه چرا منو نمیبری و بلا بلا ..حالام ساکت باش الان میرسیم
من که تازه داشتم محیط اطرافم و میدیدم دست از تقلا کردن برداشتم و و زیر لب اهانی گفتم همیشه دوست داشتم تو زندگیم بتونم چیزهای جدیدی و تجربه کنم خالی میبستم که از ارتفاع میترسم چون عاشق هیجان بودم
به پایین نگاه کردم اونجا با تصوراتی که از جهنم داشتم خیلی فرق داشت با اینکه همه چی از چند تا رنگ سیاه و قرمز و زرد بیشتر نمیرفت اما میدونستم منظره ای که میدیدم حتی تو خواب ها مم نمیتونم تصورشون کنم شنیده بودم جهنم خیلی زشت و ترسناکه اما شاید عجیب باشه ولی میتونم بگم برای منی که هنر خونده بودم اون منطقه یجورایی خیلی زیبا بود
رشته کوه های آتشفشانی و دود زیادی و به آسمون سرخ جهنم
میفرستادن رود های مواد مذاب از دل اون کوه ها به نقطه نامعلومی جریان داشتند به تپه هاس سرخ اطراف نگاه کردم درختایی به رنگ سیاه کم و بیش روی تپه ها خودنمایی میکردند و هارمونی جذابی و به اون خاک سرخ اون منطقه داده بودند
پسرک چشم ابی که انگار از سکوت من تعجب کرده بود با دستش شونه مو تکون داد و گفت
_دندون خرگوشی زنده ای !؟
_من که از این لقب مسخره که از وقتی کوچیک بودم هم خاله ام بهم میگفت خسته شد ه بودم عصبانی خودمو تکون دادم و خواستم سمتش برگردم
_یبار دیگه بگی دندون خرگوشیییی....
چشم ابی که از تکون خوردنم ترسیده بود با وحشت گفت
_خیلی خوب باشه سوزی تکون نخور الان سقوط می کنیم
با اینکه تا الان اسمشو ازش نپرسیده بودم ولی با شنیدن اسمم از دهن اون پسره چشم ابی آرامش عجیبی گرفتم
بعد از چند دقیقه حس کردم که ارتفاعمون در حال کم شدنه چشم ابی که منو محکم بغل کرده بود بسمت صخره ای رفت و بالای اون و ایستاد و بال های سیاهشو جمع کرد
با سرعت از آغوشش بیرون اومدم و دستامو به کمرم زدم و گفتم
_این همه راه میخواستی منو بیاری میگفتی یذره
پسر چشم ابی برای اینکه خودشو به اون راه بزنه سرشو به اطراف چرخوند و گفت
_خب حالاکه اومدیم شما آدما هم خیلی پرویین
_نه به پرویی شماها
با جوابم عصبی نگاهم کرد و منم چشم غره ای براش رفتم و به اطراف نگاه کردم
چشمم به قلعه ای زیبایی خورد که فقط میشد تو کارتون های دیزنی شبیه شو ببینم با این تفاوت که سنگ های قلعه خاکستری سفید و مشکی بود و رگه های مواد مذاب داخل سنگ ها دیده میشد با کنجکاوی گفتم
_اینجا کجاس ؟!
_میفهمی
بعد دوباره دستمو کشید و با خودش به طرف قلعه برد
به نزدیک درب آهنی بزرگی رسیدیم که ناگهان چشم ابی مثل اینکه چیزی یادش اومده باشه ایستاد و راهشو به سمت پنجره یکی از برج ها عوض کرد من که از دست کارهای عجیبش خسته شده بودم عصبی گفتم
_هی در از اون طرفه تازه انقدر دستمو نکش از جا دراومد
_مثل پیرزنها فقط غر میزنی
و بعد با دو تا انگشت اشاره وشصتش داخل دهنش برد
و مثل یک حرفه ای سوت زد
_فکر نمیکردم شیطونا سوت زدنم بلد باشن
_هه کجای کاری همه اینارو ما یاد دادیم بهتون
من که مثلا حرفشو تایید میکردم گفتم
_آره تو راست میگی
در همین لحظه جسم سیاهی از داخل پنجره بیرون پرید و بسمت ما اومد
با ترس عقب رفتم وقتی دیدم اون موجود سیاه رنگ که چیزی شبیخ خفاش بود
روی تخت سنگی فرود اومد کمی خودمو به چشم ابی نزدیک کردم.بچها 😢 اگه بده بهم بگین
چون کسی وت نمیده خیلی ناراحتم 😳
YOU ARE READING
Seven
Fanfictionسوزی دختری که عاشق کتابه و تا حالا کتابای زیادی خونده اما یروز به طور اتفاقی یه کتاب مجانی پیدا میکنه بنام هفت گناه کبیره..