(Chapter Five)

299 75 245
                                    

منموفوبیا: ترس از گذشته

"من واقعا از یادآوری بخشی از گذشتم که نمی‌خوام دوباره به یاد بیارمشون متنفرم."

"نه، نه، نه" الک گفت و سرش رو بین دست هاش گرفت.

"تو داری همه چیو باهم قاطی میکنی، ببین موقوف المعانی یعنی هروقت برای تکمیل معنی یک بیت به بیت بعدی هم نیازه و تو باید بدون مکث سراغ بیت بعدی بری و-"

"اونوقت بیت چیه؟" مگنس با لبخند پرسید.
البته که اون معنیِ بیت رو میدونست ولی خب دوست داشت یکم الک رو اذیت کنه.

الک ناله کرد و میخواست شروع کنه تا معنی بیت رو توضیح بده که لبخندِ روی صورت مگنس رو دید و چشم هاشو چرخوند. پس یه بالشت برداشت و با اون روی سر مگنس کوبید.

"آخ" الک روی مگنس نشست و بعد برای یک لحظه کارش رو فراموش کرد، اما خیلی سریع به خودش اومد و به ضربه زدن با بالشت ادامه داد.

مگنس بلند خندید و سعی کرد خودش رو به بهترین روش ممکن با دست هاش بپوشونه.

"من یه پسر تاینیِ شکننده ام پس ولم کن." الک وایساد و ابروهاشو بالا انداخت و با لبخند گفت:"تو هرچیزی هستی بجز تاینی."

مگنس لب هاشو از هم فاصله داد و دستش رو روی دلش گذاشت و خندید:"فاک یو لایتوود"و بعد با شوخی گفت:"پس تو فکر میکنی من یه پسر چاقِ شکننده ام؟"

الک با ناله از روی مگنس کنار رفت و به پشت روی تخت خوابید. مگنس هم سریع از این موقعیت استفاده کرد و پوزیشنشون رو تغییر داد. حالا این بار اون روی الک نشسته بود.

"عاو همیشه میدونستم تو باتمی."

"من- من باتم نیستم." الک گفت و مگنس رو از روی خودش کنار زد، مگنس خندید و چشماشو چرخوند.

"اصلا تو از کجا میدونی؟" اون پرسید و یکم جابه جا شد و به پایه تخت تکیه داد."مهم نیست." مگنس معصومانه شونه هاشو بالا انداخت و بحث رو عوض کرد.

"اتفاق جدیدی توی مدرسه نیوفتاده که لازم باشه من بدونم؟"

الک لب هاش رو از هم فاصله داد تا حرفی بزنه اما بعد چند ثانیه دوباره اون هارو روی هم فشار داد، انگار که هنوز مطمئن نبود که اون حرف رو به مگنس بزنه یا نه؟ اما بلاخره سرشو بالا آورد و با نگاه نگرانی به چشم های مگنس خیره شد و گفت:"کمیل و جاناتان با همدیگه وارد رابطه شدن."

مگنس حس کرد هوا از ریه اش خارج شد. اون ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:"داری باهام شوخی می‌کنی؟" الک اخم کرد و سرشو به طرفین تکون داد.

مگنس سریع از روی تخت پایین پرید و گوشیش رو برداشت و شماره کاترینا رو گرفت. بعد از سه تا بوق کاترینا گوشی رو جواب داد."تو میدونستی؟"

"چی رو می‌دونستم؟" اون با صدایی آروم، اما لرزون پرسید.

"اینکه کمیل و جاناتانِ لعنتی با همن، اینو میدونستی؟" اون هنوز پشت خط بود اما چیزی نمی‌گفت. مگنس با تمسخر سرش رو تکون داد و سعی کرد با الک چشم تو چشم نشه "تو می‌دونستی و فکر نکردی بهتره به منم بگی؟"

Beginning of the end [Malec]Where stories live. Discover now