(Chapter Six)

276 75 207
                                    

فیلوفوبیا:ترس از عاشق شدن

"باختنِ یه بحث خیلی بهتر از باختنِ یه دوسته."

"الک؟" مگنس با وجود لرزش کمی که توی دست هاش حس میکرد دستش رو بالا آورد و در زد. از گوشه های در میتونست ببینه چراغ ها خاموشه و هیچ صدایی هم نمیشنید.

میخواست خودش در اتاق رو باز کنه که لمس شدن شونش توسط دستی رو حس کرد. از جاش پرید و برگشت و آهی کشید."ایزابل، الک کجاست؟!"

ایزابل دستش رو گرفت و اون رو به سمت اتاق خودش برد و در رو پشت سرشون بست. مگنس با اخم دوباره تکرار کرد:"الک کجاست؟"

اون برای لحظه ای ترسید پس بلافاصله گفت:"حالش خوبه؟ اتفاقی براش افتاده؟"

"نه الک خوبه، اون فقط رفته تا چند تا بسته که از طرف پدر و مادرمونه رو تحویل بگیره." اون برای مگنس توضیح داد و مگنس نفس عمیقی کشید قبل از اینکه دوباره برگرده و نگاهی به چهره نگران ایزابل بندازه.

"مشکلی پیش اومده؟"مگنس پرسید و احساس کرد بازوهاش از ترس اینکه ایزابل از زیر اون همه آرایشی که برای کاور کردن زخم هاش انجام داده بود، کبودی ها و بریدگی های روی صورتش رو ببینه، داره میلرزه.

دستش ناخوداگاه مشت شد و ناخن هاش تو پوستش فرو رفت و زخم های هلالی شکلی کف دستش به وجود آورد.

ایزابل آهی کشید و به سمت مگنس رفت و کنارش روی تخت نشست و بحث رو دست گرفت."چه مشکلی پیش اومده مگنس؟"

مگنس اخمی کرد اما همزمان لبخند محوی با فکر کردن به این که 'یک نفر بهش اهمیت میده' روی لب هاش نشست.

"هیچی نشده" دروغ گفت، همه ی ذهنش برای ذره ای کمک فریاد میزد و اون به سختی تلاش میکرد خودش رو کنترل کنه تا اشک هاش پایین نریزن و حال بدش و ضعفش رو نشون ندن.

"مطمئنی خوبی؟" اون مردد بنظر میرسید انگار مطمئن نیست میخواد حقیقت رو بشنوه یا نه، چون از درست بودنِ بدترین احتمالاتی که توی ذهنش میداد میترسید و حقیقت این بود که واقعا همون بدترین ها برای مگنس اتفاق افتاده بود.

"بهم اعتماد کن، هیچی نیست. من فقط یکم خستم." ایزی نفس عمیقی کشید و لبخندی زد و مگنس از سر آسودگی برای لحظه ای چشم هاش رو بست.

ثانیه ای بعد ایزی دستی روی پلک های کبود شده ی مگنس کشید. اون از شدت درد هیسی کشید و ایزی دستش رو جلوی لب هاش قرار داد و گفت:"چرا پشت چشم هات کبوده؟"

"وایسا ببینم- کبودی دیگه ای هم هست؟"

مگنس برگشت و دست های ایزی رو بین دست هاش گرفت.

"مگنس...چطوری این اتفاق افتاد؟ الک اینو میدونه؟"

آهی کشید و دست های ایزابل رو رها کرد و سرش رو عقب فرستاد و زمزمه کرد:"نه نمیدونه و تو نمیتونی بهش بگی."

Beginning of the end [Malec]Where stories live. Discover now