(Chapter Eight)

279 67 161
                                    

متاثشوفوبیا: ترس از تغییر کردن

"یه نفر ازم پرسید دلت برام تنگ شده؟ من جوابی ندادم. فقط چشم هام رو بستم و از کنارش رفتم و زمزمه کردم: خیلی زیاد."

الک در حالی که گوشیش رو توی دست چپش می فشرد وارد کافی شاپ شد و منتظر لرزش گوشیش برای یه پیام جدید موند. اون منتظر یه پیام از طرف مگنس بود و اهمیت نمیداد حتی اگه اون پیام «دیگه بهم پیامی نده» بود.

کنار ایزابل که داشت از هات چاکلتش مینوشید نشست."خبری از مگنس نشد؟"

کل گروه سرشون رو تکون دادند. الک آهی کشید و سرش رو بین دست هاش گرفت. دو روز گذشته بود و وقتی بهش همینطوری فکر میکردی می دیدی خیلی تایم زیادی نگذشته، اما در واقعیت حسش مثل گذشتن یک سال بود.

"یعنی کجا می تونه باشه؟" سایمون زمزمه کرد و چونش رو روی دستش گذاشت. این سوال نگران کننده ای نبود اما بعد دو روز بدون هیچ پیام، تماس یا نشونه ای از طرف مگنس حتی این هم به اون ها استرس وارد میکرد. چون هیچکس نمی تونست از ترس اینکه نکنه بلایی سرش اومده باشه، به سوال سایمون جوابی بده.

"خب."
کلری کسی که رو به روی سایمون و كنار جیس نشسته بود، شروع كرد:"وقتی از مشکلاتت فرار میکنی باید جای خیلی دوری رفته باشی."

سایمون سرش رو تکون داد و بعد به پشت سر کلری جایی که رگنور و کترینا به سمت دکه میرفتن خیره شد و سوالی پرسید که توجه الک رو به خودش جلب کرد.

"صبر کنید، اگر مشکلات مگنس فقط تو مدرسه خلاصه میشدن اون چرا باید از همه چی و همه کس دور میشد و فرار می کرد؟"

تمام اعضای گروه با گیجی و ناراحتی به همدیگه خیره شدن. کلری دستش رو بالا اورد و برای کترینا و رگنور دست تکون داد و‌اون هارو صدا زد."ببخشید؟ میشه یه لحظه صبر کنید؟"

"خارج از مدرسه مگنس چه مشکلاتی داشت که اون رو وادار به فرار کردن کرده؟"

ایزابل آهی کشید و بدون اینکه تماس چشمی ای برقرار کنه و فقط به کاپ خالی از هات چاکلتش خیره شد.

"الک، زورگویی های بیرون از مدرسه، مردمی که اطراف خیابون به سمتش یه سری چیزا پرت میکردن و بهش آسیب میزدن یا بهش حرفای چرت و پرت میزدن، بخاطر نوع لباس هاش و یا طوری که بنظر میرسید مسخرش میکردن و این حتی تو دنیای مجازی هم ادامه داشت."

کترینا همه این ها رو گفت و تکه از موهاش رو‌ کنار زد."اون مدام یه سری پیام های انلاین نفرت انگیز از یه نفر دریافت میکرد، این همیشگی نبود اما هر دفعه ما باهاش بودیم اتفاق میوفتاد."

رگنور بعدش شونه هاش رو بالا انداخت و به الک نگاهی کرد و گفت:"من نمي دونم مضمون اون پیام ها چی بود، اما همیشه باعث به وجود اومدن ناراحتی تو چشماش میشد. حتی بعضی وقتا باعث میشد محیط رو ترک کنه و به خونه برگرده‌."

Beginning of the end [Malec]Where stories live. Discover now