(Chapter Eight-Part Two)

261 72 209
                                    

وقتی مگنس به مدرسه رسید، زیر چشمی از پنجره اونجارو نگاه کرد تا مطمئن بشه راهرو خالیه و وقتی مطمئن شد - که به این معنی بود که همه سر کلاساشون هستن - از آرامش آهی کشید.

اون به داخل قدم برداشت اما به جای اینکه به کلاسش بره، به سمت دفتر مدیر قدم برداشت و در زد.

"بیا تو!"
آقای مورگنسترن با صدای بلندی گفت و مگنس با احتیاط طوری که کبودی ها و کات هاش فشار داده نشن، در رو باز کرد و داخل شد و بعد در رو پشت سر خودش بست.

سر مدیر پایین بود ولی با شنیدن صدای بسته شدن در، اون بالا رو نگاه کرد و چشم هاش گرد شد وقتی مگنس رو دید.

"آقای بین..."

مگنس جلو رفت و روی یکی از صندلی های جلوی میز پر از کاغذ اون نشست.

"سلام آقا"

بعد کوله پشتیش رو باز کرد و یه سری کاغذ گلوله شده رو همراه گوشیش که حالا به وای فای مدرسه وصل شده بود بیرون آورد و اونها رو با حضور لبخند جزیی روی لب هاش روی قسمتی از میز که خلوت بود گذاشت.

"من اینجا هستم تا در مورد پسرتون، جاناتان صحبت کنم."

آقای مورگنسترن قبل از نگاه کردن به كبودی ها و بریدگی های صورت مگنوس، به تلفن و كاغذها نگاهی انداخت.

"و پسر من چه ارتباطی با کاغذ گلوله شده و تلفن شما داره؟"

"من اینجام تا به شما نشون بدم پسرتون با من چه رفتاری داشته."

مگنس گفت و وقتی آقای مورگنسترن این حرف رو شنید ، سریع سرش رو به طرفین تکان داد.

"چیه؟ قصد دارید طرف پسرتون - کسی که از وقتی من برگشتم همش اذیتم میکرد - رو بگیرید و‌ حق یه بی گناه رو ضایع کنید؟"

مدیر مدرسه آهی کشید و گفت:

"من اینجا نیستم که طرف کسی رو بگیرم. من اینجام تا از پسرم در برابر آدمایی مثل تو محافظت ک‍...-"

"آدمایی مثل من؟"

مگنس داد زد، صندلیش رو عقب داد و ایستاد و بعد به سمت ولنتاین رفت و دستش رو روی میز اون کوبید.

"چه کسایی؟ منظورت کساییه که مورد آزار و اذیت جسمی قرار می گیرند؟ یا آدمایی که بهشون تجاوز میشه؟ یا کسایی که تنها گناهشون اینه که گذشته بدی داشتند؟"

اون واقعا عصبانی بود.

"حدس بزن چی اقای مورنگسترن؟ پسر شما از هیچ لحاظ هیچ زیبایی ای درون خودش نداره و هیچ خوبی ای از فرشتگان به ارث نبرده."

و بعد تلفنش رو برداشت و توی جیبش گذاشت.

"و منظور تو الان از این حرفا چیه؟"

آقای مورگنسترن پرسید و مگنس می تونست ترس و وحشت کوچیکی رو توی صورتش ببینه. چشم هاش رو چرخوند کیفش رو برداشت و بعد به سمت در رفت، اون رو باز کرد و دردی که به آرنجش وارد میشد رو نادیده گرفت.

Beginning of the end [Malec]Where stories live. Discover now