دو ساعتی از برگشتنشون به خونه میگذشت و لویی تو آشپزخونه سرشو با آشپزی گرم کرده بود تا به زین فضایی برای تنهایی و فکر کردن بده.
در واقع خودشم نیاز داشت افکارش رو جمع و جور کنه ؛ حمله سگ ها همچین هم یهویی و بی دلیل نبود.زیر گاز رو خاموش کرد و رفت تا زین رو برای غذا خوردن صدا کنه.
وارد اتاق شد و با ندیدن زین اخمی رو صورتش نشست.سمت حموم رفت و درشو باز کرد ، زین پشت بهش زیر دوش در حالی که دستشو روی دیوار برای حفظ تعادل گذاشته ، ایستاده بود.
نگاه لویی به خونابه ای که از زیر پای زین خارج میشد افتاد و با نگرانی و بی توجه به خیس شدنش جلو رفت و شونه اش رو گرفت._چرا اومدی حموم؟ زخم هات دوباره سر باز کرد ، باید پانسمان بشی
زین بی حال سمتش برگشت ، لویی شیر آب رو بست و دستاشو دور کمرش حلقه کرد تا کمکش کنه.
_نمیخوام اتاق و تخت رو خونی کنم
لویی مردد پرسید:
_مشکلی نداری لبه وان بشینی؟زین سر تکون داد بعد همراه لویی سمت وان رفتند.
بعد نشستنش ، سر و شونه اش رو روی دیوار تکیه داد و لویی سمت قفسه زیر روشویی رفت تا کیف کمک های اولیه رو برداره.با کمک پنس ، آروم زخم روی پهلو زین رو پاک کرد و بعد گذاشتن گاز استریل با چسب اونو روی بدنش فیکس کرد و بعد سراغ پانسمان ساق پاش رفت.
بعد از تموم شدن کارش ، با حوله نمدار ردِ خونی که قبل از پانسمان روی بدن زین جاری شده بود رو پاک کرد و کمک کرد اون از جاش بلند بشه._حسابی انرژی از دست دادی ، کمکت میکنم لباستو بپوشی و بعد باید غذا بخوریم
_ممنونم
از حموم بیرون رفتن و زین روی تخت نشست و لویی سمت کمد رفت تا لباس برداره.
_قبلا یک جمله دوبله کردم
باکسر رو از پاهای زین رد کرد و زین با گذاشتن سرش روی شونه لویی یخورده از جاش بلند شد تا لویی کاملا اونو تنش کنه.
_میگفت چون ما دوستیم ؛ نیازی نیست از دوستت تشکر کنی
تیشرت نسبتا گشادی رو از سر زین رد کرد و بعد هم شلوارک رو برداشت تا تنش کنه.
_اسمش کیلوا بود
زین سوالی گفت:
_شخصیتی که دوبله اش کردی؟لویی سر تکون داد و حوله کوچیکی برای خشک کردن موهای زین آورد.
بجای میز ناهار خوری ، روی کاناپه سه نفره نشسته و پاهاش رو دراز کرده بود.
لویی با دو بشقاب پر از غذا از آشپزخونه بیرون اومد و یکی از اونا رو دست زین داد بعد برگشت تا یخورده شراب بیاره.زین هرچی فکر میکرد به نتیجه ای نمیرسید پس پرسید:
_سگ ها ، اونا انعکاس نبودند ؛ به نظرت به غیر ما کس دیگه ای هم اینجا هست؟لویی جام ها رو روی میزقهوه گذاشت و کنار زین ، روی زمین نشست.
جواب داد:
_نمیدونم من حدس میزنم یکی هست که نمیذاره ما برگردیم_یعنی میگی دروازه من تو جنگله؟
لویی شونه بالا انداخت_ اولین روزی که تو جنگل دنبال راه خروجت گشتی چندتا سگ بهت حمله ور شدن پس حتما دروازه اونجاست و یکی نمیخواد بهش برسی
سر تکون داد_ درسته اما کی نمیخواد من اون در رو پیدا کنم؟
لویی فقط شونه بالا انداخت و غذاش رو خورد ، زین با چنگال سبزیجات کنار گوشت رو سوراخ سوراخ میکرد و فکر میکرد.
_به نظرت کار انعکاسمه؟ آخه تنها کسی که بودن من اینجا به نفعشه اونه
_بعید نیست
_تو بدون هیچ مشکلی راه خروجت رو پیدا کردی؟
_گشتن خونه ها چند ماه طول کشید
زین باز سر تکون داد و به سوال پرسیدن ادامه داد:
_ بعدم قاب آینه ات خالی بود درسته؟لویی که انگار میدونست زین میخواد به چه نتیجه ای برسه گفت:
_آره حدس میزنم برای آینه ام تو دنیای خودمون مشکلی پیش اومده ، شاید شکسته که قابش خالی بود اما آینه تو سالمه و میتونی برگردی بخاطر همینم انعکاست داره مانعت میشه_پس تایید میکنی همه اینا کار انعکاسمه!
_حدسم اینه چون همونطور که گفتی ، بودن ما اینجا به غیر انعکاس هامون به نفع هیچکس نیست.
بعد از غذا خوردن ، لویی به زین کمک کرد تا به اتاق بره و استراحت کنه. خودش هم از خونه بیرون رفت تا گشتن در شهر رو ادامه بده ، اون امیدوار بود با پیدا کردن دروازه زین ، راه خروجی هم برای خودش پیدا میشه.
زین بی حوصله گوشیش رو بالا آورد تا حداقل بازی کنه اما با دیدن انعکاسش که با پوزخند نگاهش میکرد ، ابروهاش بالا پرید.
گوشی رو کنار گذاشت و به زحمت از تخت پاشد تا سمت آینه قدی اتاقِ لویی بره ، میخواست اونم چک کنه.
انعکاسش زودتر از خودش با همون پوزخند در آینه تشکیل شد و زین فکر کرد ، با پوزخند هم خیلی جذاب دیده میشه.بالاخره به آینه رسید و وزنش رو روی پای سالمش انداخت ، سوالی نگاهش کرد و گفت:
_ خب؟با سکوت انعکاسش دوباره گفت:
_بیا به تفاهم برسیم ، دردت چیه؟ چی میخوای؟انعکاسش سرشو با تاسف تکون داد و ثانیه بعد آینه خالی بود.
زین سردرگم به آینه خالی نگاه کرد و با یادآوری چیزی کف دستش رو به پیشونیش کوبوند ، لعنتی یادش رفته بود انعکاس ها حرف نمیزنند.یخورده تُن صداش رو بلندتر از حالت عادی برد:
_هی بیا با نشونه ها با هم ارتباط برقرار کنیم_با توام
برای چند لحظه به فکر فرو رفت بعد گفت:
_یعنی در واقع با خودممبا ظاهر نشدن انعکاسش و تیر های متعددی که پهلو و پاش از درد میکشید با شونه های افتاده برگشت روی تخت تا دراز بکشه.
YOU ARE READING
Mirror (Zouis)
Fanfiction「Completed」 نمیدونست چرا باید بخاطر نبود دست زین روی پهلوش احساس آزردگی کنه؛ انگار دست زین سفیدچالهای بود که حس خوب از خودش ساطع میکرد و سیاهچاله روی پهلو لویی اونها رو میبلعید. (باید ادیت بشه اما بخاطر کامنتهایی که روی پاراگرافها باقی موندن د...