دوباره تو جنگل بودن و با موتور از لا به لای درخت ها سمت غرب میرفتند.
زین از روی عادت یا شایدم ترس از تکون های موتور ، دستشو روی پهلو لویی گذاشته بود و لویی مدام نگاهش به انگشت های کشیده زین می افتاد ؛
به دست های خودش که دور دسته موتور بودن نگاه کرد و با دیدن ناخن های جوییده شدش آه آرومی کشید ، چرا دست زین انقدر زیبا بود؟با شنیدن صدای سگ ها ، عرق سردی روی کمر زین نشست و ناخودآگاه لویی رو بغل کرد.
لویی برای دور شدن از سگ ها ، با سرعت بالایی از بین درخت ها عبور میکرد و تا نیم ساعت بعد که صدای سگ ها قطع شد ، سرعتشو پایین نیاورد.هوا رو به تاریک شدن میرفت و لویی سعی کرد راه برگشت رو بدون رفتن سمت اون سگ ها پیدا کنه.
زین همچنان با ترس به اطراف نگاه میکرد که با دیدن نور نئونی صورتی ، به شونه لویی زد و گفت:
_هی اونجا رو نگاهلویی با دیدن نور ، موتور رو به اون سمت هدایت کرد و گفت:
_فکر کنم پیداش کردیم.خودش بود ، دروازه ای که زین با اون میتونست از کابوسش خارج بشه.
لویی موتور رو نگه داشت ، زین پیاده شد ، با قدم های نامطمئن سمتش رفت و در نهایت رو به روش ایستاد.لویی همزمان شادی و غم زیادی رو تجربه میکرد ، شادی بخاطر رهایی زین و غم بخاطر تنها شدن دوباره اش.
رو به زین گفت:
_تا حالا دوستی رو از دست دادی؟زین بی حواس گفت:
_آره ، تجربه مزخرفی بود ازش دلخور بودم بجای اینکه به خودش بگم رفتم به اون یکی دوست مشترکمون گفتم_بعدش چی شد؟
_هیچی من منتظر منت کشی بودم اونم اصلا تو باغ نبود همین باعث کمتر حرف زدنمون شد ، کم کم صمیمیت بینمون از بین رفت و بعد دیگه حتا دوست همدیگه هم نبودیم
_اوه!
زین تازه متوجه منظور لویی از پرسیدن این سوال شد ، سمت لویی رفت و دستاشو گرفت
_من تازه پیدات کردم ، حالا حالا ها از دستم راحت نمیشی
بعد با ناراحتی گفت:
_قرار بود بهم اعتماد کنی لولویی با لطافت دست زین رو نوازش کرد_ من خیلی وقته بهت اعتماد دارم فقط ، فقط ...
نمیخواست زین رو ناراحت کنه پس لبخند زد و ادامه داد_ هیچیزین خواست چیزی بگه که لویی نذاشت_ زود باش ، زمان رو از دست نده ممکنه یهو سر و کله اون سگ ها پیدا بشه
زین ، لویی رو به آغوش کشید ، لویی کنار چشمش رو بوسید و زین بوسه کوتاهی کنار لبش گذاشت و بدون فاصله گرفتن ، با زمزمه گفت:
_بوسه واقعی تو دنیای واقعی ، منتظرش بمون_میمونم ، به انتظارت میشینم
از هم جدا شدن ولی زین دست لویی رو رها نکرد
_بیا با هم ازش عبور کنیم
YOU ARE READING
Mirror (Zouis)
Fanfiction「Completed」 نمیدونست چرا باید بخاطر نبود دست زین روی پهلوش احساس آزردگی کنه؛ انگار دست زین سفیدچالهای بود که حس خوب از خودش ساطع میکرد و سیاهچاله روی پهلو لویی اونها رو میبلعید. (باید ادیت بشه اما بخاطر کامنتهایی که روی پاراگرافها باقی موندن د...