بخاطر باد خنک اسپلیت سردش شده بود ، سمت زین که لحاف رو دور خودش پیچیده بود ، برگشت و با هل دادنش سعی کرد قسمتی از لحاف رو آزاد کنه و روی خودش بکشه.
زین که بیدار بود ، با تکیه به آرنج و بازوش ، باسنش رو بالا داد تا کار لویی راحت بشه.لویی چپ چپ به اون موجود پررو که تا زیر چشمش رو پوشانده بود ، نگاه کرد.
موهای زین روی پیشونی و چشماش پخش شده بود ، ناخودآگاه دستشو جلو برد و موهاشو رو مرتب کرد اما با دیدن برق واضحِ چشم ها بلافاصله دوباره موها رو بهم ریخت.زین لحاف رو تا چونه اش پایین کشید و لبخند مرموزی زد که لویی با دیدنش از ترس تو خودش جمع شد و اندکی عقب رفت.
خبری و با شرارت گفت:
_بهم کشش جنسی پیدا کردی.بزاق لویی تو گلوش پرید و با سرفه گفت:
_این مزخرفات رو از کجا میاری؟زین اَبروهاش رو بالا انداخت و با بیخیالی جواب داد:
_از اون جایی که خودمم کشش جنسی نسبت بهت پیدا کردم
مکث کرد و چشم هاشو بخاطر فکر کردن ریز کرد_ آم فکر کنم این عادیه ما یک ماهه آدمی جز خودمون ندیدیم و هر شب کنار هم میخوابیم پس طبیعیه بالا بزنیملویی لگدی به جایی که فکر میکرد باسنِ زینه زد که این کار زین رو به خنده انداخت و لویی رو عصبانیتر کرد.
نفس عمیقی کشید و با تاکید رو تک تک کلماتش گفت:
_لطفا تا وقتی راه خروجتو پیدا میکنیم پایین تنه ات رو کنترل کن!زین لحاف رو از روشون کنار زد ، نگاهی به پایین تنه لویی بخصوص باسنش انداخت و لبشو لیس زد که همین باعث شد لگد دوم رو از لویی بخوره و از تخت پایین بیافته.
روی پهلو زخمیش به زمین خورد ، از درد دادی زد و دوباره به روی تخت برگشت و معترض گفت:
_یخورده دیگه تحملم کن تا برملویی با یادآوری تنهایی دوباره اش آهی کشید. زین از خجالت و عذاب وجدان نگاهشو از لویی دزدید ؛
اون خودش میدونست که تقریبا هرچی تو ذهنش باشه رو به زبون میاره و کنترل کمی روی حرف زدنش داره بخاطر همین بیشتر اوقات در مقابله با افراد غریبه ساکت میموند اما حالا واقعا زیاده روی کرده بود.
یخورده سمت لویی خزید و با لحن لوسی سعی به منت کشی کرد
_یه چیزی بگم؟لویی با تردید بهش نگاه کرد_ به نفعته جنسی نباشه
زین لبخند بزرگی زد و با اطمینان گفت:
_کافیه بهم بگی 7600_7600؟
_آره ، این یکی از کد هایی هست که ما تو شغلمون استفاده میکنیم
_خب این کد یعنی چی؟
_یعنی ارتباط رادیویی قطع شده ، خلبان دیگه نمیتونه حرفی بزنه اما برج مراقبت حواسش هست. وقتی برگردم ارتباطمون قطع میشه اما فراموشت نمیکنم حتما میرم سراغ آینه اتاقت تا بفهمم مشکل چیه ، فقط بهم اعتماد کن باشه؟
YOU ARE READING
Mirror (Zouis)
Fanfiction「Completed」 نمیدونست چرا باید بخاطر نبود دست زین روی پهلوش احساس آزردگی کنه؛ انگار دست زین سفیدچالهای بود که حس خوب از خودش ساطع میکرد و سیاهچاله روی پهلو لویی اونها رو میبلعید. (باید ادیت بشه اما بخاطر کامنتهایی که روی پاراگرافها باقی موندن د...