اولش با اشتیاق و از خونه های ساختمونِ لویی شروع شد اما کم کم زین از گشتن خسته شد و لویی نسبت به اون انگیزه بیشتری داشت شاید چون لذت پیدا کردن اون دروازه رو بعد مدتها گشتن ، چشیده بود!
تمام واحدهای ساختمونِ لویی رو با هم گشته بودن اما وقتی خونه ها تموم شد لویی بهش گفت بهتره از هم جدا بشن و جست و جو رو ادامه بدن به هرحال اونجا شهر بزرگی بود و این جدایی ، سرعتشون رو بیشتر میکرد.حالا بعد از سه ساعت زین روی جدول کنار خیابونی که قرار بود تمام خونه ها و مغازه هاش رو بگرده نشسته بود و هر چند ثانیه یکبار بازدمشو با غم بیرون میفرستاد.
لویی که برای ناهار دنبالش اومده بود جلوش ترمز کرد_برای جا زدن زود نیست؟زین از جاش بلند شد و پشتشو تکوند_ وارد ساختمون ها بشی ، در تک تک خونه ها رو باز کنی و بگردی دنبال یک در خاص یخورده خسته کننده است
لویی هومی گفت و بعد به پشتش اشاره کرد_ بشین بریم ناهار بخوریم
زین روی موتور نشست و بی حواس یک دستشو روی پهلو لویی گذاشت_ میگم این غذاهایی که میخوریم هم مجازیه؟
لویی نگاهی به انگشتای کشیده زین انداخت ، بعد از شونه بالاانداختن ، موتورش رو روشن کرد و راه افتاد_ دقیقا نمیدونم ساز و کار اینجا چیه اما غذاهایی که میخورم سیرم میکنه حتا از بدنمم دفع میشه
زین با دست آزادش ضربه آرومی به کتف لویی زد و لویی معترض گفت:
_چیه؟ نکنه تو نمیرینی؟زین بی ربط و با کمی هیجانِ حاصل از کنجکاویش پرسید:
_بنظرت بنده های برگزیده هم میرینن؟لویی خندید_ آره بابا وگرنه تنشون میگنده.
وارد رستوران شدند و لویی مستقیم سمت آشپزخونه رفت ؛ قبل از اینکه زین سوالی بپرسه توضیح داد:
_انعکاس ها از خودشون آگاهی ندارند و فقط حرکات صاحب هاشون تو دنیای واقعی رو دنبال میکنند در نتیجه ما هر چقدر پشت اون میزها منتظر بمونیم کسی نمیاد ازمون سفارش بگیره یا حتا خودمونم بریم سفارش بدیم هیچکس ما رو نمیبینه و نمیشنوهزین به آشپزها که به تندی مشغول آماده کردن سفارش ها بودند نگاه کرد_ در واقع اونا عجیب نیستند ، ما وصله ناجوریم ، شدیم روح های سرگردون دنیاشون
لویی یکی از دو بشقابی که از روی کانتر برداشته بود رو سمت زین گرفت_ عوضش میتونیم هرجا که میخواییم بریم و هرچیزی که میخوایم بخوریم بدون اینکه پولی بدیم ، به جنبه های مثبتش نگاه کن
زین لبخند زد و بشقاب رو از لویی گرفت_ آره تو این دنیا میتونم بدون کار کردن شکممو پر کنم
حس آشناپنداری که این جمله بهش داد ، اون رو یاد مری انداخت.
یعنی مری الان داشت چیکار میکرد؟ کاش بدون نگرانی برای نوه اش به زندگی کردن ادامه بده.لویی با یادآوری چیزی حین غذا کشیدن مکثی کرد و گفت:
_ راستی بعد از ناهار بریم از فروشگاهی ، جایی ، گوشی برداریمزین از فکر مری بیرون اومد_ گوشی؟!
_ما موقع گشتن از هم جدا میشیم به گوشی برای ارتباط نیاز داریم
زین خواست درباره مشکلات سیمکارت و آنتن سوال بپرسه اما با یاداوری اینکه فقط کافیه همه چیز رو مثل دنیای خودشون تصور کنه ، ساکت شد و سرشو تکون داد.
متاسفم که دیر شد💚
YOU ARE READING
Mirror (Zouis)
Fanfiction「Completed」 نمیدونست چرا باید بخاطر نبود دست زین روی پهلوش احساس آزردگی کنه؛ انگار دست زین سفیدچالهای بود که حس خوب از خودش ساطع میکرد و سیاهچاله روی پهلو لویی اونها رو میبلعید. (باید ادیت بشه اما بخاطر کامنتهایی که روی پاراگرافها باقی موندن د...