از نیمه شب گذشته بود که با صدای تق تق از خواب بیدار شد ، سلانه سلانه از جاش بلند شد و سمت آینه قدی اتاق که منشا صدا بود رفت.
دست های مرموز به آینه تقه میزدند و وقتی زین جلو آینه ایستاد ، دست از این کارشون برداشتن جوری که انگار مقصودشون فقط بیدار کردن و جلب توجه اون بود.
زین دستش رو جلو برد تا سطح آینه رو لمس کنه اما از محل برخورد انگشتش موج های دایره ای متوالی ایجاد شد و بعد ؛ دو تا زین تو آینه پدیدار شدند.
زین اولی تو دست های زین دومی بیهوش بود.خواب آلود و کلافه از این اتفاقات لگدی حواله آینه کرد تا بلکه با شکستنش این ماجرا هم تموم بشه اما پاش وارد آینه شد.
_هولی شت ، این دیگه چه کوفتیه؟!خواست که پاش رو بیرون بکشه اما جاذبه دنیای درون آینه قوی تر از زین عمل کرد و با هر تقلا به جای اینکه پاش بیرون بیاد ، خودش بیشتر به اون سمت کشیده میشد و همزمان صدای زنگوله مانندی به گوشش میرسید.
به فاصله یک پلک زدن ، اون وارد جایی شد که هیچ ایده ای راجبش نداشت و صدای زنگوله قطع شد.زین حالا وارد فضایی پر از آینه و نور های رنگی شده بود بدون ذره ای کنجکاوی نسبت به اونجا خواست برگرده اما پشت اون خالی بود ، خالی هم که نه ، میشه گفت اون حالا بین بی نهایت آینه و نور های رنگی کوچیک گیر افتاده بود.
دوباره نگاهی به اطراف انداخت اما اینبار با دقت تا شاید راه خروجی پیدا کنه.مشاهداتش رو به زبان آورد_ تا چشم کار میکنه آینه آه هر چی میکشم بخاطر این آینه های فاکیه اوه من روی چی وایستادم؟ چی بازم آینه؟ شت نکنه بشکنه؟!
از ترس سه بار تند و پشت سر هم تکرار کرد_ فاک فاک فاکبا همون ترس به نور های رنگی زیر پاش نگاه کرد کم کم راجب ماهیتشون کنجکاور شد ، خم شد که بهشون دست بزنه اما یهو متوجه شد اون نور ها در واقع انعکاسند و واقعی نیستند. ناخودآگاه سرشو به دنبال منبع اون نور ها بالا برد.
میلیون ها جسم ریزِ گرد مثل لامپ های نئونِ ریسه ی متری روی دیوار اتاق مری تو سیاهی بالای سرش ، معلق بودند.زین همینطور که بی مقصد راه میرفت گفت_ اوه شبیه شمع های معلق تو هاگوارتزه اما به روزتر ، این یک جور دعوت نامه به هاگوارتزه؟ اما من که سی سالمه!
صداش رو کمی بلندتر کرد_ کسی اینجا نیست؟ دامبلدور؟ اوه دامبلدور که مرده! اما پس باید کی رو صدا کنم؟! آااه این حتا از اون یکی خوابم هم مزخرفتره
خواست برای بیدار شدن خودشو به یکی از آینه ها بکوبه اما ترسید که نکنه دوباره وارد آینه بشه و سر از جای عجیب غریب دیگه ای در بیاره.
تو همین فکرها ، متوجه نور روشنی که از یکی از آینه ها ساطع میشد ، شد.
آروم سمتش رفت و با نزدیک شدنش متوجه شد اون یک در هست نه آینه!
زین بدون فکر کردن درباره اش ، از اون در وارد بعد جدیدی شد.موقع رد شدن از اون در دوباره صدای زنگوله به گوشش رسید و بخاطر حجم زیاد نور مجبور شد چند قدم با چشم های بسته راه بره.
با صدای خش خش برگ ها و چوب ها چشم هاشو باز کرد ؛ اون تو جنگل بود.
قبل از هرچیزی توجه اش به آینه مربعی شکلی که از یکی از درخت ها آویزون بود جلب شد ، در واقع ، به تصویر در آینه!سمت آینه رفت و با هر قدمی که بهش نزدیکتر میشد یکی از دو زینی که در آینه عقب تر ایستاده بود هم انگار جلوتر می اومد ، با ایستادن مقابل آینه بالاخره اون دو زین هم بهم رسیدن و زینی که از اول بی حرکت ایستاده بود بهش پوزخند زد.
ثانیه ای بعد هیچ زینی در آینه نبود.
سعی میکنم هر چهارشنبه اگر ووت های پارت قبل خوب باشه آپ کنم💚
یخورده هم بیشتر بنویسم.
YOU ARE READING
Mirror (Zouis)
Fanfiction「Completed」 نمیدونست چرا باید بخاطر نبود دست زین روی پهلوش احساس آزردگی کنه؛ انگار دست زین سفیدچالهای بود که حس خوب از خودش ساطع میکرد و سیاهچاله روی پهلو لویی اونها رو میبلعید. (باید ادیت بشه اما بخاطر کامنتهایی که روی پاراگرافها باقی موندن د...