بعد از دو روز بالاخره لویی راضی شده بود که زین دیگه نیازی به استراحت نداره و میتونه همراه لویی دنبال راه خروجش بگرده.
صبح تا ظهر ، داخل شهر رو گشتن چون لویی معتقد بود که شاید پیشامدها برای رد گم کنی باشه و حدسشون اشتباه از آب در بیاد ؛ اونا باید همه جوانب رو بسنجند و همه جا رو بگردند.
ظهر بعد ناهار خوردن ، سوار موتور لویی شدن و به جنگل رفتن و گرگ و میش غروب بود که لویی گفت بهتره به خونه برگردن.زین دیگه روی موتور نشستن عادت کرده بود و بدون اینکه دستشو روی پهلو و شکمِ لویی بذاره و از افتادن بترسه ، فقط از جریان باد که از گرمای هوا کم میکرد لذت میبرد.
لویی نمیدونست چرا باید بخاطر نبود دست زین روی پهلوش احساس آزردگی کنه ؛ انگار دست زین سفیدچاله ای بود که حس خوب از خودش ساطع میکرد و سیاهچاله روی پهلو لویی اون ها رو می بلعید.
فشار دستش روی گاز رو بیشتر کرد و زین ناخودآگاه بخاطر سرعت غیرعادیِ زیاد ، پهلوهای لویی رو تکیه گاه دست هاش کرد.
لویی خرسند از حضور اونها برای حواس پرتی زین پرسید:
_وقتی برگشتی ؛ برنامه ای برای زندگیت داری؟_میخوام از زندگیم لذت ببرم
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_احتمالا این جمله کلیشه ای رو بارها از جاهای مختلف شنیدی اما منظور من این نیست که یهو مثل فیلم ها متحول بشم ، از کارم استعفا بدم و بعدش برم اسکی یا تور دور دنیا احتمالا پولش هم از آسمون برام بباره ، من از کارم استعفا نمیدم چون دوستش دارم کلی هم سختی کشیدم بخاطرش اما ، اما میخوام از تک تک پروازهام لذت ببرم یعنی همیشه لذت میبردم و کیف میکردم که تو آسمونم ولی کم کم بهش عادت کردم به اون لذت عادت کردم و هر بار میگفتم باز یک پرواز دیگه خب که چیلویی از حواس پرتی زین استفاده و سرعتش رو کم کرد ، بعد گفت:
_درکت میکنم چون خودمم از اینکه صدامو عوض کنم و بجای شخصیت دیگه ای حرف بزنم خوشم می اومد ، بچه بودم بعد از هرباری که کارتون میدیدم انقدر به تقلید صداهاشون ادامه میدادم که خانواده ام رو کلافه میکردم اما وقتی دوبلور شدم به دید شغلم بهش نگاه کردم ، کم کم دیگه برای هر شخصیت ذوق نمیکردم و حتا نمیتونستم کارمو ول کنم چون به جز تغییر صدا کار دیگه ای بلد نبودم که برای زندگی کردن باهاش پول دربیارم_اوهوم اما فقط کارم نیست ، میخوام حواسم بیشتر به اطرافم باشه ، به آسمون به زیر پاهام ، به سبز بودن گیاه به اشکال ابرها ، به همه چیز و هیچ چیز ؛ میخوام از اینکه چیزهای کوچیک هم میتونه حالم رو خوب کنه لذت ببرم یعنی از روزمرگی کردنم.
لویی نمیدونه سفید چاله اون ور سیاه چاله است
و بُعد انعکاس ها یه کرم چاله برای دیدار زوییه.این یک فکت از داستان بخاطر نزدیک شدن به پایانه.
فیلم The Night رو دیدم ، سکانس آخر شبیه پارت های اول که زین تو آینه انعکاسشو جدا از خودش میبینه ، بود. من ایده این فنفیکشن رو از اون فیلم نگرفتم ؛ یک جُک تو اینستاگرام خوندم و فکرمو مشغول کرد.
بعدش گفتم چرا که نه و به اون بال و پر دادم🤷🏻♀️
YOU ARE READING
Mirror (Zouis)
Fanfiction「Completed」 نمیدونست چرا باید بخاطر نبود دست زین روی پهلوش احساس آزردگی کنه؛ انگار دست زین سفیدچالهای بود که حس خوب از خودش ساطع میکرد و سیاهچاله روی پهلو لویی اونها رو میبلعید. (باید ادیت بشه اما بخاطر کامنتهایی که روی پاراگرافها باقی موندن د...